به عکس های رخ یار من نظر کرده ست
ستاره ای که در این ماجرا خطر کرده ست
کویر نقش سراب است و هرچه می نگرم
چقدر راه مرا تا تو مختصر کرده ست
من و تو کشته ی عشقیم و هرچه میسوزیم
شعاع شعله غزل را شکسته تر کرده ست
میان این همه آتش هنوز می رقصیم
فقط به یاد شبی که پرنده سر کرده ست
بهای عشق گران است و سهم آینه را
خدا به چشم تو یک عمر ضربدر کرده ست
مرا کشیده نگاهت به مثنوی شاید
غزل حماسه خورشید را به سرکرده ست
همیشه در دل من عشق جز اصالت نیست
جهان کرشمه ی معشوقه ی رذالت نیست
شکوه آینه تهمینه ی تنت شده است
بلوغ عشق گلستان دامنت شده است
غروب بر سر فواره ها غزل خوانده ست
نسیم در نفس بیکرانه ها مانده ست
ورق ورق شده اندوه روی قامت صبح
کجاست حجم غزل بر تن علامت صبح
شنیده ام که به باران نمی شود دل داد
به دام شوکت طوفان نمی توان افتاد
ستاره ها به نگاه تو آسمان بستند
شب هزاره ی بغضت به جانمان بستند
از این سراچه ی بیهوده تا سفر کردند
هزار شاخه ی سرو مرا تبر کردند
من از مسیر نگاهت چقدر رد شده ام
همیشه پشت نگاهت چو ماه مد شده ام
بیا که آینه در پیچ و تاب افتاده ست
دوباره حس غزل در شراب افتاده ست
بیا که آینه داران بهانه می گیرند
سر مرا به بلندای شانه می گیرند
هنوز عطر گل یاس در تنم جاریست
هنوز در تو مرا هم نشانه می گیرند
بهانه بهتر از اینکه برای رقصیدن
دو دست شوق مرا عاشقانه می گیرند
بهار آمده سرشاخه های من از تو
به یک ترنم باران جوانه می گیرند
"پرستش" رخ عشاق سهم گلهایی ست
که عشق را به بهای ترانه می گیرند
پرستش مددی
۱۳۹۶.۰۶.۱۹
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
محمد مولوی 21 تیر 1399 13:42
به عکس های رخ یار من نظر کرده ست
ستاره ای که در این ماجرا خطر کرده ست
کویر نقش سراب است و هرچه می نگرم
چقدر راه مرا تا تو مختصر کرده ست
...
درود درود درود
غزل هایتان بسیار عالی و نغز است
یاد می گیرم می خوانم ، امتیازش برای منست