هی چنگ می زد ، چنگ می زد ، چنگ می زد
چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد
می آمد و سرسبزی ام را سرخ می کرد
با خون من لب های خود را رنگ می زد
یک آسمان آیینه با خود داشت اما
عکس همان آیینه ها نیرنگ می زد
آهسته آهسته قدم می ریخت در شهر
دل - شیشه های عابران را سنگ می زد
با این که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت
در عشق بازی ها کمیتش لنگ می زد
ای کاش ! دست از دشمنی می شست ، ای کاش !
دستی به من می داد و قید جنگ می زد
حنظله ربانی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 8
علیرضا خسروی 16 امرداد 1395 00:17
درودها شاعر گرامی
حنظله ربانی 16 امرداد 1395 06:32
سپاس جناب خسروی
حمیدرضا عبدلی 16 امرداد 1395 06:27
با درود بسیار زیبا
حنظله ربانی 16 امرداد 1395 06:32
سپاس جناب عبدلی عزیز
مرتضی برخورداری 16 امرداد 1395 09:35
سلام آقای ربانی واقعا زیباست احسنت- نفس تان گرم،زنده باشید
حنظله ربانی 16 امرداد 1395 17:25
سپاس جناب برخورداری عزیز
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 16 امرداد 1395 19:02
درود برشما
حنظله ربانی 16 امرداد 1395 23:29