منم خالی و عاشقانه تو باز بنویس از نام عارفانه
یکی از رهگذران پرسید راه خانه را صاحبانه
عوض کن سر خط را بگذار سر کوچه گم شود عامدانه
تو نویسنده باش و من بازگو در کتاب این مستاجر صاحبانه
جلد سفید از منو خط مرمر از تو خواننده اش هم یک روح بندگانه
برگ های سفید را دوباره تولد کن سینه خیز رفتن راهیست، اما کودکانه
انگار برخاستنی در کار نیست از این همه سکونت طالبانه
سر هر بمبست اجسامی سیار حال شدند قاضی با فرمان خدایانه
شب می گردند و ندانسته بیدارند ساعت شش را می بینند اما غافلانه
رای چشمان ما دگر تار نیست کسی محکوم به عمری زندگی مالکانه
بنویس که رهگذر گم بهتر است از مهمانی های صبحانه ی خالفانه
افتخار بندگی همین است هرگز در یادها نمی ماند جاودانه
ما هم فقط مستاجری کردیم این است اجاره ی بودن مخلوقانه
سند ها حال خود قسم خوردند خدایا تو باش هنوز خالقانه
نویسنده: سید مصطفی سراب زاده
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5