پادشاهی با گدایی خفته بود
تن مریض و حال او آشفته بود
کله اش افتاد در دست گدا
دست شد جای سر او کدخدا
پس خرد مغلوب و حاکم آز شد
روزگار تازه ای آغاز شد
هر سری را که بر آن تاجی نشست
دست آز افتاد و یکباره شکست
چون شکوه تاج ها در دست شد
سر به بیراهه رسید و پست شد
دست ها آلوده شد در خون و آز
سر به خاک افتاد و شد نابود راز
در گذشته عقل یار بنده بود
سر امیر و دست ها بخشنده بود
دست شد آن روزگاران کدخدا
بخششی هرگز نخواهید از گدا
علم و ثروت بی خرد نابود شد
آز بر آن چیره گشت و دود شد
چون بنا شد پادشاهی گدا
آز با شر شد رفیق و هم صدا
شر که آمد در به زشتی باز شد
سر اسیر رشک و خشم و آز شد
هرکجا علم و خرد باشد اسیر
آز آن جا می شود بی شک امیر
هر که را آزی است اندر جان او
با خرد باش و مشو مهمان او
جان هر سبزی است اندر ریشه ها
آدمی سبز است با اندیشه ها
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 26 دی 1396 18:43
درودتان گرامی
بهره مند شدم
ممنونم
محمد خسروی فرد 27 دی 1396 16:44
درود بر استاد مهربان و گران قدر جناب انصاری
قدردان حضور ارزشمند شما هستم
سپاس