آخرین امیدم را توی جیبم جای می دهم
و به سرعت از کوچه مان دور می شوم
فقط نمی خواهم دختری که صدای کفش تق تقی اش در کوچه می پیچد
مرا ببیند
حتی نمی دانم بند کفش هایم را بسته ام یا ...
و یا طنابی را که چند ماهی است به دور افکار مریضم بسته بودم باز کرده ام یا ...
فقط می دانم مادربزرگ منتظر است
و زمستان دو ماه و چند روز دیگر تمام می شود
کمی بالاتر از خیابان شاعری پیرزنی ژنده پوش نشسته است
و در بساطش دستکش هم پیدا می شود
حالا دیگر به مینی بوس قراضه ده فکر می کنم
و مادربزرگی که کنار درخت کبوده منتظر ایستاده
با دستی کبود
باید تا ده بالایی پیاده برود
دیگر تا غروب وقتی نمانده
اما هنوز برف می بارد
و مادربزرگ
برای درست کردن آدم برفی
از زوزه گرگ ها نمی ترسد.
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 2 از 5
نظر 4
میرعبدالله بدر ( قریشی) 14 دی 1395 07:47
درود هـــــــــــــــا بر شما
مریم موسوی 21 دی 1395 14:36
با سپاس فراوان از لطف بی دریغ شما شاعر گرامی جناب آقای بدر
عظیم صوفی 21 دی 1395 13:41
تصویر سازی عالی بود لذت بردم
مریم موسوی 21 دی 1395 14:42
لطف بی دریغ شما را از خوانش این شعر ارج می نهم.
با سپاس بیکران و مهر بی انتها
در پناه حق، شاد و سربلند