راز !
گریه می گیردم از این دل تنگ
قصه ی غصه ی من بسیار است
با خیالت همه شب می گویم
همچو چشمت دل من بیمار است
جز خدا هیچکسی آگه نیست
بی تو من سر به گریبان دارم
آستین نیست حجابی که شود
اشک خود را ز تو پنهان دارم
گریه ام از همه پنهان؛ جاریست
بر رخم گرچه نقاب خنده است
بی تو با سوز درون می نالم
دلم از آتش غم آکنده است
همه سوزم همه اشکم همه آه
شکوه ام شکوه ی نا پیدایی ست
سینه غربتکده ای خاموش است
گله هایم زتو خود دنیایی ست
در رگانم غم تو می جوشد
بار غم های تو همچون کوه است
اشک هایی که به دامان ریزم
بهترین شاهد این اندوه است
با خموشی دل من می نالد
نه فقط دیده ی من گریان است
جز توام محرم اسراری نیست
راز من از همه کس پنهان است
جز تو ای سنگ صبور دل من
غم خود را به که می باید گفت
راز هایی که درون سینه است
به کسی جز تو نمی شاید گفت؟
شعر از - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5