ماهتاب گُمشده !
امشب چرا به گریه دلم وا نمی شود
از دیده سّر عشق هویدا نمی شود
دل را چگونه باز بدارم ز فکر عشق
کاسباب ساز و کار مهیا نمی شود
زان آتشی که شعله به جانم فکنده است
یکشب نشد که دیده چو دریا نمی شود
جز مرگ چاره نیست دلم را ؛ دریغ و درد
کاین سرنوشت شوم ز سر وا نمی شود
بیمار دل کجا رود ای دوست ؛ همتی
کاین دل به غیر مرگ مداوا نمی شود
تا چون نسیم از سرِ ما پا کشیده ای
هرگز شکفته بی تو دلِ ما نمی شود
چون بوته های مرده میان کویر خشک
گلهای آرزوم شکوفا نمی شود
ای ماهتاب گمشده در شام تار من
چشمت چرا ستاره ی شبها نمی شود
دست امید اگر نفروزد چراغ دل
نوری در این سرایچه پیدا نمی شود
عشق مرا اگر بپذیری ز روی مهر
هرگز دلم شکسته و تنها نمی شود
دل با حضور عشق صبوری نمی کند
پندش چه می دهی که شکیبا نمی شود
آن آهوی رمیده ز چنگ شفق گریخت
گفتم که : رام می شود ؛ امّا نمی شود
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5