از کودکیهایم جدا ماندم
در حسرت این قصه جا مانده ام
تا که سرم را پشت،چرخاندم
دیدم که تنها و رها ماندم
دیدم که یاران سفر کرده
در شعر باران،چتر یارانند
هم قصه و هم نغمه باران
از درس و مشق عشق میخوانند
دیدم که بابا در دل باران
سرزنده و دلتنگ می آمد
با شوق دیدار زن و فرزند
با نغمه ی صد رنگ می آمد
دیدم عموی قصه ی شادی
از قصه ها زنجیر می بافد
از عشق دلهای گره خورده
زنجیری از شبگیر می بافد
گاو حسن،آن روزها هم باز
بی شیر و پستان، ما و ما میکرد
دیدم که چوپانش چونان هر روز
با هر دروغی،خوش صدا میکرد
دیدم سوار قصه دیروز
در قالب یک مرد می تازید
بهر نجات قوم خاموشی
با عزم رفع درد می تازید
دیدم که گلهایی پر از احساس
هم قصه های درد هم بودند
همراه و هم پیمان و هم سنگر
در جنگ اعدا،مرد هم بودند
دیدم که دزد کاروان شب
روزی رسان خوان مردم بود
هر شب، دل جمع فراموشان
یاری رسان و بی نشان،گم بود
دیدم که شیخی در دل مسجد
عشق خدا را جستجو میکرد
در جلوه گاه دختری ترسا
خود را اسیر کفر او میکرد
دیدم هزاران قصه را اما
از قصه خود بیخبر بودم
آیینه خود را چو سنجیدم
تصویر نقشی پر شرر بودم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 28 آبان 1399 10:31
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
کاویان هایل مقدم 30 آبان 1399 10:30
درودها عزیز