زخم ناسور
چنان بیهوده دیدم رسم بی مقدار عالم را
که توفیری نمی یابم بساط شادی و غم را
نمیدانم چه رازی بوده در این خانه خاکی
که از باغ ارم آواره کرد اولاد آدم را
دمی درگیر سیلابیم و گاهی همره طوفان
خداوندا خودت کن چاره اوضاع درهم را
گمان دارم که آتش در نهاد دین درافتاده
نمی بینی مگر دود از دل و آه دمادم را
برای التیام زخم ناسوری که می دانی
بیار ای حضرت جانانه درمان مسلّم را
به یُمن ابر باران خیز دشت لاله و ریحان
ببار از چشمه ساران طراوت عطر شبنم را
من و آدینه و تنگ غروب و ناصبوری ها
نمی ریزی چرا ای چشم خونین نم نم را
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 29 خرداد 1401 10:17
.مانا باشید و شاعر