????????????
به بهانه روز تولد یغما نیشابوری که بیستم دی ماه دیده به جهان گشود تا هجای درد را در قالب درد بسراید.
♤♤♤
اگر تسلط شمشیر بر جهانم نیست
همین بس که آزار خستگانم نیست
پیاده میروم و سرخوشم ز همت پای
که اسب سرکش آزرده زیر رانم نیست
چنان شجاع به تحصیل روزی ام که اگر
به شانه ام بنهی کوه را. گرانم نیست
چراغ بزم ادیبان و شمع اهل دلم
اگر چه شمع به ایوان و نان به خوانم نیست
خجل ز سفره نشینان نیم به صرف طعام
به یمن دولت آن که به سفره نانم نیست
از این بلند ترم هست شعر جان پرور
به روی سینه بسم است و بر زبانم نیست
چرا بیان حقیقت نمیکنی یغما
ز اعتراض تهی مایگان , امانم نیست
♤♤♤
یغما در فرهنگ نیشابور آنچنان ملموس و اشناست که هر بیت از شعرش، کتابی از تاریخ معاصر است.
در مطلبی از خبرگزاری دانشجواین ایران (ایسنا) مورخه ۲۶ دی ۱۴۰۱، می نویسد:
"حیدر یغما در سنین نوجوانی به کار خشتمالی پرداخت و بهسبب دایره علاقه به شعر و شاعری به از بر کردن شعرها پرداخت. او پس از انجام خدمت وظیفه به دهستان خود در حومه نیشابور بازگشت همانجا به کار گل و خشتمالی پرداخت. وی در 30 سالگی از طریق رفتن به جلسههای آموزش قرآن به سوادآموزی پرداخت و طی مدت شش ماه قرآن را فرا گرفت و در خلال همین مدت به فراگیری خواندن و نوشتن فارسی نیز کمر همت بست. در سال 1349 شعرهای مذهبی خود را در کتابی موسوم به
????«اشک عاشورا»????
به چاپ رساند و در همان سال نیز مجموعه رباعیات خود را منتشر کرد. یغما، شعرهای خود را غالبا در قالب هاب غزل، مثنوی و قصیده میسرود. پس از انقلاب اسلامی کتابی با عنوان سیری در غزلیات حیدر یغما با مقدمه عباس خیرآبادی ازسوی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی نیشابور در سال 1365 به چاپ رسید. پیکر او را در زمین وسیعی که بین آرامگاه خیام و عطار است، به خاک سپردند.
من یکی کارگر بیل بهدستم، بر من نام شاعر مگذارید و حرامــــم مکنید هجده سال است که یغما در نیشابور زندگی نمیکند و در هیچ جای دیگر این دنیا هم. امروز اگر بخواهی او را ببینی، با تمام کوشش نبوغ بشری، باز هم کار به جایی نمیرسد. یغما 18 سال است که روی در نقاب خاک درکشیده. حیدرش میگفتند و خشتمال بود، مرد بود و آزاده. در تمام روزهای زندگیاش کار کرد و در تمام ایام حیاتش شعر گفت. او در جایی میگوید: «من از همان روزهای کودکی که بزرگترهای صومعه در شبهای بیپایان زمستان، دور کرسی، شاهنامه و امیرارسلان میخواندند، با لذت و ولع گوش میدادم. شاید میدانستم شعر در خونم میجوشد». از آن روزها تا دوم اسفند 1366، حتا یک بار، نام قدرت، نزاع و خشم را نبرد و حتا یک نظر، چشم از فقر برنداشت. آخرین شب عمرش را زیر یک سقف چوبی و در میان دیوارهای گلی که با خشتهای خودش سامان گرفته بود، خوابید و چنان آرامشی در درون داشت، که خوابش تا ابد خواهد پایید. در جای دیگر میگوید: «نام شناسنامه من «یغما» است. اما مردم هنوز این را باور نکردهاند. گمان میکنند تخلص من است. مردم در بسیاری از موارد گمان میکنند؛ مردماند دیگر!» تحقیقا هیچ آدمی از دیدنش، جسارتش، محبتش و خشتش پی به شعرش نمیبرد، اما از شعرش همه اینها برمیآید. در طول 20 سال که عقل داشتم، میدیدمش و می شناختمش، از هیچ انسانی بد نگفت و هیچ حیوانی را آزار نداد. آدمها، انسانها، حیوانها، هرکدام در جای خود بودند، همه در جای خود. حیدر فرزند محمد و کشور یغما، از مهاجران کویر یزد – خور و بیابانک - بود که دو نسل پیش از حیدر، برای زیارت امام هشتم (ع) به مشهد آمدند و در بازگشت، درماندند. هر طایفه به گوشهای رفت و خانواده حیدربیگ در صومعه مسکن گرفت. حیدر، پس از تولد تا 30 سال، آدم خاصی نبود. شاید اصلا آدمی نبود. بچهای فقیر، کودکی شرور، نوجوانی ناآرام و عاشقپیشه. جوانی کنجکاو، بیسواد و باز هم عاشق، مردی در آستانه نیمه عمر. باید در حدود 40 سالگی، اولین ابیاتش را سروده باشد و آخرین شعرش را دو سه روز قبل از مرگ، و میگفت که 40 هزار بیت شعر دارد. هرگز این گفتهاش را نیازمودم و شعرهایش را نشمردم. و آنچه از این 40 هزار بیت، شعر بشودش نامید، آنقدر است که 40 ساعت مدام طول میکشد بخوانی و بفهمی. بیشترین سطور زندگیاش را در عشق نوشته و در سیاست، هیچ نگفته است. اما همانگونه که هر انسانی – حتا شاعر هم نباشد - از هر دری سخن میگوید، این آشفته فقیر و آزاد نیز در همه مقوله، سخن دارد. سبک شعرهایش به تعبیر ادبی، سهل و ممتنع است و به روایت عوام، همهفهم. به احتمال قوی نمیتوانست مشکلسرایی کند، هرچند از این کار، نفرت هم داشت. من میگویم و هیچ استبعادی هم ندارد که غلط کنم – سوادش محدود بود و دانشش محدودتر. یادداشتهایی در نجوم دارد که فکاهیانه است. شاید هم به قول خودش پانصد سال دیگر آنها را باید فهمید. حرف اضافی در این بابها زیاد داشت، اما، خوب شعر میگفت، مهربان بود، از آدمیت نصیبی برده بود. به هر که اهل کار نبود – و عمدتا کار یدی - دشنام میداد و قید دنیا را زده بود، وقتی مادرش را میدید، از یاد گذشتهها بهسختی میگریست و از رنج و فقر بیحد خالیسفرگان، بس شکوه داشت. یغما را هر که یکبار میدید و مینشست، هرگز رهایش نمیکرد، و از یکبار بیشتر هر که، شعرش را میشنید و کورفهمی داشت – اگر هم اولین بارش بود - عاشق میشد. قرآن را آموخت، و می گفت که فارسی را از کتاب اکابر شروع کرده و تخته سیاهش تابلو سردر مغازهها و قوطیهای سیگار بوده و بعد کار خشت، کتابخانه ملی و بعد، یکسره بیابان. این روستاییزاده، که از صومعه بیرون آمد، شصتوچهارمین سال زندگیاش را در خانهای که با خشت دست خودش ساخته بود، در حاشیه جاده تهران و در کنار راه روستای زادگاهش سپری کرد و در میانه این شش دهه، چنان تحولی در معنای زندگی و ادبیات و در پیوند انسان و معنویت ایجاد کرد که ابعادش تا هرگاه که دفتر ابیاتش زنده باشد و تا هرگاه سنگ مزارش پایدار، در حافظه نقاد بشریت، پرصلابت و استوار، همچون بینالود، میماند."
نان اگر بردند از دست تو، نان از نو بساز
جان اگر از پیکرت بردند، جان از نو بساز
آب اگر بر روی تـو بستند بـی باکان دهر
تو ز اشک دیدگان، جـوی روان از نو بساز
سرکشان را رسم خانه سـوختن آسـان بود
تا تو را دست است در تن، خانمان از نو بساز
خستگان را رسم و راه باختن بود از ازل
گر جهان تو برند از کف، هان از نو بساز
خیرهسرها را، سری باشد به ویران سـاختن
گر که ویران شد، بهرغم سرکشان از نو بساز
شکوهات از آسمان بیجا بود ای آدمــی!
تو خداوند زمینی، آسمان از نو بساز
کیست خورشید فلک تا بر تو صبحی بردمد؟
خود بکوش و مطلعی بهتر از آن از نو بساز
شعر اگر شعر است و بر دل مینشند خلق را
گـر زبانت لال شد یغما! زبان از نو بساز
منبع: (گرایلی، فریدون.«نیشابور شهر فیروزه»، ص370- ص 372) نقل از: سایت اطلاع رسانی نیشابور