می شناسند
مرا از باد و باران می شناسند
مرا از خود گریزان می شناسند
به جرم عاشقی رسوای شهرم
مرا مجنون حیران می شناسند
به چشمت ای گل مازندرانی
غباری از خراسان می شناسند
خزانم بس که لبریز تماشاست
دلآشوب زمستان می شناسند
گذشتم پای تو از خود ولیکن
تو را مدیون تاوان می شناسند
به جان طره ی در دست بادت
عزیزان را عزیزان می شناسند
بخوان از دفترم تا فرصتی هست
تو را گویا غزلخوان می شناسند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 02 آبان 1401 11:50
!درود
حسن مصطفایی دهنوی 05 آبان 1401 07:49
درودها بر شما استاد گرامی ادیب فرزانه و فرهیخته
بسیار زیبا، دلنشین و سرشار از احساسات لطیف سروده اید
قلمتان نویسا