سرحدات بی تابی
شبیخون می زنم یکشب نگاه بی قرارت را
به غارت می برم روزی دو چشمان خمارت را
نمیدانم چه خواهد کرد دست سرنوشت اما
به گیسوی تو می بندد طناب سربدارت را
چه باید کرد با این خاطر سرمست مدهوشت
اگر نشنیده باشد سوز و ساز این مرارت را
پس از یک عمر بیحاصل که دنبال تو میگردم
نمی یابی چرا آواره ی شهر و دیارت را ؟!
ببار ای ابر باران خیز سرحدات بی تابی
برویان بار دیگر دشت گل های بهارت را
کنار چشمه ای آوازه خوان و باغ سرسبزی
نثار لاله ها کن پهنه ی ایل و تبارت را
به چنگم تا بیافتد طره ای از خرمن مویت
بگیرد خلوتم حال و هوای آبشارت را
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 22 آذر 1401 20:17
سلام ودرود