پرچین ندامت
هر خزان می آید و یاد زمستان می کند
کوچه را بازیچه ای از برگریزان می کند
ابرهای تیره را این سو و آن سو می برد
برکه ها را آشنا با اشک باران می کند
انتظاری بیش از این هم نیست اما بی دلیل
میزند بر دوش این و صحبت از آن می کند
خرمن بیحاصلی را شعله بر تن می کشد
جلگه را همسایه ی دشت و بیابان می کند
قیمت گلبوته های رفته بر تاراج را
در حراجی برده و همواره ارزان می کند
برگ و بار مانده در سرشاخه های باغ را
پشت پرچین ندامت خشک و بیجان می کند
باد را می گویم... این نام آشنای لعنتی
جنگلی را زیر شلاقش پریشان می کند
عمر ما جز بیشه زاری رفته بر یغما نبود
روزگار است و اشاراتی به انسان می کند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 30 مهر 1402 11:16
سیاوش دریابار 30 مهر 1402 12:24
کدخدا
می خواست خدایی کند
اما نشد
بعد مرگ پادشاه
در شهر شاهی کند
اما نشد
با سلام و درود فراوان
شعر شما را خواندم
زیبا و دلنشین بود
برایتان قلبا آرزوی توفیق دارم
قلم سبزتان همیشه نویسا
روح تان جاودان و پر فتوح
موفق باشید
سروش اسکندری 01 آبان 1402 07:43
جناب معصومی درود بر شما