روح شیدایان
سوختی در اشتیاق خود همه بال و پرم
عاقبت هم دست بادی داده ای خاکسترم
گفته بودی صبر کن فصل بهاری میرسد
در خزان عمر بنگر خود چه آوردی سرم
آسمان را با زمین نزدیک می دیدم دریغ
وای از دست تو و اندیشه خوش باورم
نیست جز اندوه حسرتهای نا فرجام دل
گر بدوش خسته خود کوله باری میبرم
روح شیدایان نمیگنجد درون استخوان
کاش می شد پر بگیرد از درون پیکرم
هرچه خواهی ناز کن ای دلفریب روزگار
ناز خوبان را به هر قیمتکه باشد میخرم
دیده ام معصومی از هر غمزه او نکته ها
همتی...! تا جان بریزم پیش پای دلبرم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 20:50
. درودها
. استاد عالی بود
.
مسعود مدهوش 16 اردیبهشت 1399 15:07
درود بر شما استاد
زیبا غزلی بود