قصه ی یک روزگار
من این عالم را
نگشته ام به خوشی
هر کسی دارد زندگانی و پشتی
ای دریغا !
پشت ما به کاه بود
همیشه در وصل یاران بی تاب بود
ز پند و نصیحت دیگران به دور
دوش دیدی
عاشقی را بردند به زور؟!
هر که خواست دادند ز آب زمزم
بی خیال ،
هوس کرده بودیم در بزم
دردا که زور ما همان زبان بود
پیش همه
سر به زیر و بی بیان بود
همچو طفلی که می گردد به دنبال مادر
قلب ما گشت برای یک همدم
چو سراسیمه
بدیدند حال ما را
گرفتند به سخره همه احوال ما را
این سال باشد نکو و خوش یمن؟!
وقتی
ندیده انسانی با خرد و بن
چو تصویر درون تو سیاه باشد
به غیر از تو
همه در کیش و مات باشد
گر عدالت
ریشه در سینه ی تو دارد
زندگانی با انسانیت معنای تو باید
جهانی خواهم
عاری ز زشتی و پلیدی
جهانت زیبا باشد به نیکی و تقوایی
از این قصه هر آنچه
خواهی برداشت
بود توشه ی تو ، در راه انباشت.
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 20 اردیبهشت 1399 07:15
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید