ابد ، ازل
زمزمه ی شب ،
هجوم برده در افکار خویش
نه دستی حاضر شده
نه پای و چشمی به پیش
در آن ماه گردون ، افسانه برخیز
تو نهال بشو با من
تا روز رستاخیز
صبح معنا نداشت ، تا بی کران هیبت بود
و تماشا
دیر شده تا بگوید ، خدانگهدار
در میان بودیم بین آفرینش و مردن
جایی که گم میشود
حتی روح از بدن
در خود غلتیدیم نه در خاک
روزنه ندیدیم و نسوختیم آنجا
شمارش نداشت ، ساعتی نبود ، به گمانم
ثانیه ها قفل شده و مهموم دربالینم
خیل عظیمی ز شب پنهان شد
نور غریبی آمد و در ما احاطه شد
جستیم و گریختیم مانند آهو
به کجا و سرزمین ، برهوت
دیوانه ما ، همی تشنگان
در عالمی، معکوس کیان
ای ابد ، سلام کن ، گفتاری
بزن تیر خلاصی ، بگو نبود ازلی
خرده گرفتیم ، به زمان و زمین
کشاندی مرا به اینجا ، دریغ
طلسم منحوسی که پیوند دادی به سرنوشت
ابرهایی که باران نداد و نکشت
بیداری و طغیان و معلق اینچنین
خلوت آفرینش کردگار ، همین
ابد همان ازل بود و ندیدیم
ما ، قطره دریای جوهر او بودیم
افراشتن آهنگ و ناقوس زمان
ای زمانه ، بداد ما آدمیان.
تعداد آرا : 6 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 17 تیر 1399 14:37
لطیف و دلنشین