کتاب کارنامه اردشیر بابکان، قاسم هاشمی نژاد ص ۵٢ تا ۶٨

چیزها و کلمه ها، دفتر دوم، گردآورنده: احمد آذرکمان

● بخش هشتم
اردشیر از آن جا باز به اردشیرخُرَه در آمد.
(ص ۵٢، ۵٣ و ۵۴)

(١ - ٨)
اردشیر از آن جا باز به اردشیرخُرَه در آمد.
کار جنگ با مهرک نوشزادان بساخت
و این مهرک را بکُشت.
شهر و گاه و گهر و خواسته اش همه از آن خود کرد.

(٢ - ٨)
به کارزار کِرم کس فرستاد
و بُرز و بُرز آذر را به درگاه خواست
و با آنان رای زد

(٣ - ٨)
آن گاه درهم و دینار و پوشاک بسیار در گرفت
و خویشتن به جامه ی خوراسانیان آراسته داشت
به بُن دژ آمد
با بُرز اذر و بُرز.

(۴ - ٨)
گفت: مردی خوراسانیم من
و از این خدای وَرجاوَند نیازی خواهم
که درآیم به پرستش.

(۴ - ٨)
آن بت پرستان
اردشیر را با دو مردِ همراه
پذیرفتند
و به خانه یِ کِرم
جای کردند.

(۵ - ٨)
سه روز
بر آن آیین
اردشیر
پرستش و یگانه دلی
آشکاره کرد به کِرم.
آن همه دِرهم و دینار و جامه
به پرستندگان داد
چنان کرد که هر که به در بود
در شگفت بود
آفرین کنان.

(۶ - ٨)
پس اردشیر گفت
بهتر آید که کِرم را
سه روز، خوراک به دست خود دهم
پرستندگان و کارفرمانان
خود
همداستان بودند با وی.

(٧ - ٨)
اردشیر
سپاهی ساخته بود
از چارسد مردِ هنرآورِ جانسپار
که در پَرّه های کوه نهان بودند، در میانِ شکسته ها.
و با ایشان نهاده بود که
در آسمان روز
هنگام که از دژِ کِرم دود بینید
مردانگی کنید و هنر آوری
پای دژ آیید.

(٨ - ٨)
او
خود، آن روز
روُیِ گداخته همراه داشت
و بُرز و بُرز آذر
درود و دعای یزدان فراز می کردند

(٩ - ٨)
چون وقت خوراک کِرم شد
کِرم بر آیین هر روز بانگ کرد
پیشتَرَک
اردشیر
آن پرستندگان و کارفرمانان را
مستان کرده بود و از دست بُرده
پس خود بَرِ کِرم شد با چاکرانش.

(١۰ - ٨)
آن خون گاوان و گوسفندان
چنان که هر روزه به کرم می دادند
پیش بُرد
و چندان که کِرم دهان فراز کرد تا خون خورَد،
اردشیر
روُیِ گداخته در کام کِرم ریخت

(١١ - ٨)
کِرم
تا روُی، به تن رسیدش
به دو نیم بازشکافت
و تُراکی چنان برآمد ازو
که مردمانِ دژ
به آنجا درآمدند آسیمه سر.

(١٢ - ٨)
آشوب در دژ افتاد
اردشیر
دست در شمشیر و سپر زد
و به دژ
کُشتار و کُشتنِ گران کرد

(١٣ - ٨)
فرمان داد آتش برفروزند
تا دود
پدیدارِ سواران شود
چنین کردند چاکران.

(١۴ - ٨)
آن سواران که به کوه نهان بودند
چون دود از دژ بدیدند
تیز تاختند و پای دژ آمدند
به یاری اردشیر.
و بر گذار دژ که رسیدند بانگ برزدند:
پیروز باد شهنشاهِ ما اردشیر بابکان.
و شمشیر در نهادند.

(١۵ - ٨)
خداوندِ کِرم کُشته شد
و هر که به دژ بود
اگر کُشته شد یا نه،
به دار و گیر کار
از دژ جدا افتاد.
و دیگران زینهار خواستند
و آمدند به بندگی و فرمانبری.

(١۶ - ٨)
برکند و ویران کرد آن دژ را
اردشیر.
و بازارِ کِرم بَرنوشت
به آنجا روستایِ کُلالان کرد و آتشِ بهرام نشاند
کالا و خواسته و سیم و زر دژ
هزار شتروار برنهاد و به درگاه گسیل کرد

(١٧ - ٨)
بَهر و پاداشی داد به
بُرز و بُرز آذر
که کردارِ جانسپاران را سِزد
هم ایشان را داد آن روستا
به سالاری و کدخدایی.

(١٨ - ٨)
پس از آن که کِرم کُشته شد
اردشیر
به گویار کشید
سپاه بزرگی به کرمان برد
به کارزارِ
بارزان.
ـــــــــ
▣ توضیحات بخش هشتم:
➊ اردشیرخُره: همان گور است، از سرزمین های پارس. زمانی عضدالدوله می خواست به آن جا سفر کند. گفتند به گور می رود. چون شگون نداشت نام آن را به فیروز آباد تغییر دادند[حمزه اصفهانی، تاریخ پیغمبران و شاهان]
➋ آسمان روز:
نام روز بیست و هفتم ماه باشد از هر ماه شمسی و تدبیر مصالح روز مذکور به او تعلق دارد[برهان قاطع]... نگهبانی روز بیست و هفتم با ایزد آسمان است و آسمان در دین زرتشتی مقدس است.
ملا محسن فیض در رساله ای نقل می کند از امام جعفر صادق(ع) که:«... روز پسندیده و خوب است جهت هر حاجت و هر چه خواهند. هر کس در این روز متولد شود صاحب حسن و جمال و ملاحت خواهد بود. خوب ست از برای بنا و زراعت و خرید و فروخت و دخول مجلس سلطان. هر چه خواهید بکنید و سعی در حاجت های خود بنمایید.»
[محمد معین، مجموعه ی مقالات، ج ٢، ص ٢٧٣]
➌ پیروز باد شهنشاهِ ما: این ندا در دادن های غافلگیرانه، یک رسم معمول بوده در جنگ ها، برای خالی کردن دلِ دشمن. همچنان که بهرام گور نیز چنین تدبیری دارد در جنگ با خاقان ترک. [ن ک فارسنامه، ص ١۵ به بعد و نیز آداب الحرب و الشجاعه، فصل شبیخون]
➍ گویار: مطابق است با خوانش آقای نُوبِرگ که آن را «یکی از نواحی اصفهان» دانسته. شاید همان جوباره باشد، از محلات اصفهان.
آقای نوبرگ آن را نام قبیله یا محلی تشخیص داده و مطابقش دانسته با یکی از روستاهای خان لنجان، از محلات اصفهان.

ــــــــــــ

● بخش نهم

از پسران اردوان دو تن را اردشیر بازداشته بود.
(ص ۵۵، ۵۶، ۵٧، ۵٨)

(١ - ٩)
از پسران اردوان دو تن را اردشیر بازداشته بود
و دو دیگر
به گریز، نزدِ کابلشاه رفته بودند.

(٢ - ٩)
هم این دو
به خواهرشان، زن اردشیر،
نامه یی نوشتند و پیغام فرستادند که
راست است هر آنچه شما زنان را گویند.
چرا که تو خود
مرگِ خویشانِ هم تبار
و این دو برادر بی نوا
ـ که در بیم و سهم و بی آزرمی آواره ی دیارند و به بیگار -
فراموش کرده ای
و نیز آن دو برادر بدبخت
که این پیمان شکن
در بندِ زندانشان
به مکافات فرستاد
که مرگ به آرزو خواهند
همه از یاد هِشتی و
دل با این پیمان شکن پیوستی

(٣ - ٩)
و نه هیچت
اندیشه ی تیمار ماست.
مُرده باد آن کسی که از امروز
به هیچ زن در جهان
گستاخ باشد و بی گمان.

(۴ - ٩)
کنون اگر خُردَکی مِهرِ ما هنوزت هست
چاره ی ما خواه.
کینِ پدر و پیوند و هم تباران را فراموش مکن.
زهرِ جان گزایی که شما را فرستادیم
به دستِ مَردِ بی گمانی از آنِ خویش
بستان
و هر وقت که بتوانی
پیش از خوراک به این گنهکار می ده
تا در دم بمیرد.

(۵ - ٩)
تو
آن هر دو برادر بسته را می گشایی
و ما نیز
به زاد و بودِ خویش بازآییم

(۶ - ٩)
تو جانِ بهشتی یابی
و نام جاوید.
و زنان دیگر از کار خوب تو
در جهان
نامی تر و نازنین تر شوند.

(٧ - ٩)
دُختِ اردوان
که چنین نامه ای دید
با پادزهری که او را فرستاده بودند
به دل اندیشید
همین گونه بایدم کردن
و آن چار برادر تیره بخت را
از بند بلا
رهانیدن.

(٨ - ٩)
روزی گرمگاه
اردشیر
گرسنه و تشنه
به خانه آمد از نخجیر
و زمزمه گرفت

(٩ - ٩)
کنیزک آن زهرپاره
به پِست و شِکَر برآمیخت
و دستِ اردشیر داد
به این سپارِش که
پیش از هر خورشی
آن را به خوردن برگیر
چه از بهرِ گرمی و رنجگیِ تن
نیکوست.

(١۰ - ٩)
اردشیر برگرفت و
آهنگ خوردن کرد.

(١١ - ٩)
چنین آرند که
وَرجاوَند آذرِ فَرنَبَغِ پیروزگر،
بر سانِ خروسی سرخ
در پرید و
بال و پر به آن جام زد
و همه را به خاک ریخت از دست اردشیر

(١٢ - ٩)
چون اردشیر و زن
اینگونه دیدند
خشک بر جای ماندند.
گونه از روی زن بگشت

(١٣ - ٩)
گربه و سگی در خانه بودند
از آن بخوردند و
در دَم بمردند

(١۴ - ٩)
اردشیر دانست
که آن زهر بود
و به کُشتنِ من آراسته بود.

(١۵ - ٩)
هم در دَم
موبدِ موبدان را بخواند
پرسیدش هیربدا
به چه داری آن را
که در جانِ پادشاهان کوشد
سزایِ او چه باشد؟

(١۶ - ٩)
موبدِ موبدان گفت:
پاینده باشی و بکام.
آن که در جانِ پادشاهان کوشد
مَرگرزان ست
بباید کُشت.

(١٧ - ٩)
اردشیر فرمود که
این زنینه ی پریشان کار
این جادویِ پدر کُشته را
به آخُرِ اسبان بَر
و آنجا
به کُشتن سپارش.

(١٨ - ٩)
موبدِ موبدان
دست زن گرفت و
بیرون آمد.

(١٩ - ٩)
زن گفتش
امروز هفت ماهست
تا من آبستنم
اردشیر را آگه کنید که
اگر من به مرگ ارزانیم
هم به مَرگرزان می باید داشت
این فرزند که در شکم دارم

(٢۰ - ٩)
موبدِ موبدان
چون این سخن شنید
بازگشت.

(٢١ - ٩)
پیش اردشیر رفت،
و گفت:
سَرَت سبز باد
این زن
آبستن ست
تا آنکه بزاید
بِنَباید کُشت
چه اگر او به مَرگرزانست
آن فرزند
کز بیخ و بارِ شما خداوند
در شکم دارد
به مَرگرزان نباید داشت.
و زینهار
نباید کُشت.

(٢٢ - ٩)
زانکه خشم داشت اردشیر
گفت:
هیچ زمان مپای
او را بکُش.

(٢٣ - ٩)
موبدِ موبدان دانست
که اردشیر
این از خشم گوید
و باش تا از آن به پشیمانی رسد
زن را نکُشت
و به خانه ی خود بُرد
و نهان کرد.
با زنِ خود گفت که
این زن را گرامی می دار
و به کس چیزی مگو.

(٢۴ - ٩)
چون زمانِ زادن فرا آمد
پسری زاد مایه ی ناز
چهره اش، راست، به چهره ی اردشیر مانستی.
شاپورش نام نهادند
و می پروردیدند تا به هفت سالگی.
ـــــــــــ
▣ توضیحات بخش نهم
➊ به پِست و شِکَر بیامیخت: پِست، آردی که گندم و جو و نخود آن را بریان کرده باشند. [برهان قاطع] واژه ئی که به وفور در متون کهن به کار رفته. در لهجه ی طبری به آن پِهِه گویند[واژه نامه ی طبری، ص ٨٧] ترکیب و طرز ساختن آن را مادربزرگ ها به یاد دارند: گندم، جو و ذرّت را از هر کدام به مقدار مساوی با مقدار برنج و با مقدار مساوی تخم هندوانه و خربزه و گاورس با مقداری داردانه(که در کوه ها می چینند، به قصد معطر کردن) پس از تمیز کردن پاک می شویند، خشک می کنند، تَفت می دهند و سپس آسیا می کنند و پس از الک کردن نرمه ی آردی از آن باقی می ماند که همان پِست است، غالباً با شکر یا خاکه قند می آمیزند.
➋ آذرانشاه: در فرهنگ ها لفب آذر بهرام نامیده شده که از جمله ی هفت آتشکده ی ایران ست در عهد ساسانی
➌ سوشیانس: سوشیانس یا هوشیدر و هوشیدوماه، سه فرزند زرتشت و از موعودان مزدیسنی هستند، هر یک از این سه در هزاره ئی ظهور می کند. زرتشت خود در سر هزاره ی چهارم آمده ست و هوشیدر در آغاز هزاره ی پنجم و هوشیدوماه در آغاز هزاره ی ششم و سوشیانس در پایان این هزاره ظهور می کند. [مینوی خرد، ص ٨٧ و ٩٣] سوشیانس چاره ی درد دروج را می یابد، فرّ کیانی با اوست.
➍ تن پسین: (یا معاد جسمانی)، آن تنی ست که روز رستاخیز برای دریافت بهره و پاداش و پادافره ی اعمال خود، به هیئت نخستین زنده می شود.
➋ هیربد: لقبی است برای قِسمی از روسای دین زرتشتی، عرب ها به آنان(قیّم النار) می گویند یعنی پاسدار آتش.
➌ مرگرزان: ارزانی مرگ، مستحق مرگ، در مراتب آیین زرتشتی، مرگرزان(مرگْ ارزان) آخرین آنهاست.

ـــــــــــــ

● بخش دهم:
مگر روزی اردشیر به نخجیر رفت

(صفحات ۵٩ تا ۶١)

(١ - ١۰)
مگر روزی اردشیر به نخجیر رفت
و اسب در پیِ ماده گوری انداخت
گورِ نر به تیغ اردشیر آمد
تا وارَهاند آن گور ماده از مرگ
خویشتن به مرگ سِپُرد

(٢ - ١۰)
اردشیر
آن گور واهِشت
و اسب در پیِ بچّه افکند.
گور ماده تا دید
آهنگِ بچّه دارد آن سوار
به بویِ بچّگک بازآمد
و رهایشِ او را
تن به مرگ داد

(٣ - ١۰)
واماند اردشیر که این دید.
دلسوزه گشت
اسب بازگردانید اندیشه کنان که
وای بر مَردم بادا
که چارپایِ گُنگ، به نادانی و بی زبانی،
مِهری چنان یکدله با دیگری دارد
که جانِ خویش به راهِ زن و فرزند می سپارد.

(۴ - ١۰)
او را یکباره یاد آمد:
(آن زن با آن فرزندی که در شکم داشت)
نشست همچنان پشت اسب
گریست به بانگ بلند.

(۵ - ١۰)
همرهانِ شکار
آن سپهبدان و برزگان و آزادگان و نژادگان را
شگفت آمد.

(۶ - ١۰)
همه پیشِ موبدِ موبدان شدند
گفتند: مگر چه آمده ست اردشیر را
به گاه تک و تاز از زارواری و اندوه
بر آن سان می گرید آشکارا به درد؟!

(٧ - ١۰)
موبدِ موبدان
و ایرانسپهبد
پشتیبانسالار و مهتر دبیران
و هم پرده دار و نژادگان
پیش اردشیر شدند
به خاک آمدند و نماز بردند

(٨ - ١۰)
گفتند: پاینده باشید و همیشه پیدا
روا مَدارید خویشتن را
اینگونه اندوهگین کردن
و درد در دل آوردن
کاری اگر آمده ست که
هم به دستِ مردمِ کاری
چاره می توان کرد
ما را نیز آگه کنید
تا تن و جان و خواسته و زن و فرزند
پیش داریم
و گزندی اگر هست
که چاره برندارد
تنِ خویش و ما و مردمانِ کشور را
زار و دردمند مَدارید

(٩ - ١۰)
به پاسخ
اردشیر گفت:
کنون
نه من دگر گشته ام
از چارپایِ گُنگِ دهان بسته ای نادان
که خود به چشم چنان دیدم
باز فرا یادم آمد
آن زن و آن فرزندِ بی گناه در شکمِ مادر
اندیشناک و پشیمانم به کُشتنِ ایشان
چه بر جان هم
گناه
گران توان بود.

(١۰ - ١۰)
موبدِ موبدان
که دید
اردشیر از کرده پشیمانست
به روی درافتاد
گفت: تنت درست باد و دلت شاد
فرمان دهید تا کیفرِ گنهکاران و مَرگرزانان
و فرمان پادشاه وانهادگان
بر من آرَند

(١١ - ١۰)
اردشیر گفت:
چرا چنین گویی؟!
از تو چه گناه آمد؟!

(١٢ - ١۰)
موبدِ موبدان گفت:
آن زن و آن فرزند که شما
به کُشتن فرمان دادید
ما نکُشتیم
و پسری آورده مایه یِ ناز
نکوتر از هر نوزاد و فرزندِ پادشاهی

(١٣ - ١۰)
اردشیر گفت:
پاکا خدایا چه می گویی؟

(١۴ - ١۰)
موبدِ موبدان گفت:
انوشه باشی
هم چنان ست که بنده گفت.

(١۵ - ١۰)
دهانِ موبدِ موبدان را
اردشیر گفت
پُر از یاقوت کنند و مروارید شاهوار و گُهر.

(١۶ - ١۰)
هم در وقت
شاپور به آنجا آوَردند
(بلند و بالیده)

(١٧ - ١۰)
نخستین که اردشیر
شاپور را دید، فرزند خویش،
به خاک آمد از اسب
سپاس گزارد
به اهورا مزدا
به امشاسپندان و فَرّ کیان و
به آذرانشاه پیروزگر.

(١٨ - ١۰)
گفت: با من آن رسید که با هیچ خدایی و جهانداری
آن نرسید
که پیش از هزاره یِ هوشیانس
و رستخیز و تنِ پسین بوده اند
چه فرزندی بازآمده ست مرا
این چنین نیکو از دیارِ مُردگان!

(١٩ - ١۰)
همان جایگه گفت شارستانی برآوردند که
ولَخشِ شاپور بازخوانند
و ده آتش بهرام نشاند به آنجا.
بسی گنج و گهر فرستاد به درگاهِ آذرانشاه
بسی کار و کردارِ نیک گفت روان داشتند.
ــــــــــــــــ
توضیحات بخش دهم:
➊ ایرانسپهبد: تا زمان خسرو اول، سپاه مملکت به سر کردگی یک نفر سردار کل بود که او را ایرانسپهبد می گفتند.
[شاهنشاهی ساسانیان ص ۵٣ و ۵۴] این شخص، فرمانده ی کل قوا، وزیر جنگ و مامور بستن عهدنامه ی صلح بود.
➋ پشتیبانسالار: رئیس پاسبانان خاصّه
➌ پرده دار: خرّم باش، حاجبِ در، و در عهد قاجاری ایشیک آغاسی
➌ دهانِ موبدِ موبدان را اردشیر گفت پُر از یاقوت کنند: پُر کردن دهان از جواهر، سنّتی بوده در دربار ایران، وقتی از سخن کسی شادمان می شدند.

ــــــــــ

● بخش یازدهم:
بسی از آن اردشیر خطه ها در نوشت.
(ص ۶٢ و ۶٣)

(١ - ١١)
بسی از آن اردشیر خطه ها در نوشت.
بسی کارزار کرد و کشتار
با سران ایرانشهر.

(٢ - ١١)
همواره تا خطه یی
به راه باز می آورد
بوم و باری دیگر
سر می کشید به نافرمانی.
اندیشناک بود
براین اختر و بخت
(که بَهره ام مگر از کردگار نیست
ایرانشهر به یکخدایی بازآرم؟!)

(٣ - ١١)
چنان اندیشه کرد که این راز را باید
از کیدان فرزانه، کیدان اختری، پرسید
چنانچه بر دست ما نرفته باشد
ایرانشهر را یکلخت
پادشاهی راندن
خرسند باید بود
و دل به شکیبایی در سنگ شکست
باید این کارزار و خون ریزی هرزه
وانِهِشت
و خویشتن از رنجِ زمان
آسوده کرد.
ـــــ
▣ توضیحات (٣ - ١١)
➊ رازی در این کناره گیری اردشیر و ترک علایق گفتن و تجرد گرفتن او مکتوم ست. سید حسن تقی زاده که تتبع او در گاهشهریِ سلسله ی ساسانی قابل توجه است می گوید:«اردشیر پس از ١۴ ماه و کسری(شاید دوماه از مبدا جلوس رسمیِ حقیقیِ خود... که باید در بهارِ ٢٢٧ مسیحی بوده باشد از سلطنت کناره گیری کرد و چندماه بعد مُرد.)
[مانی و دین او، ص ١۰]
➋ همو[تقی زاده] در مقاله ی مهم خود «نخستین پادشاهان ساسانی»، درباره ی گم شدنِ چندماه و فاصله افتادن بینِ تاج گذاری شاپور و مرگِ اردشیر، معتقدست که اردشیر از سلطنت کناره کرد. این نکته در همین فصل کارنامه منعکس است اما دلایلش را نمی دانیم.
➌ مسعودی، در تاریخِ خود ترک شاهنشاهی و مقیم شدن اردشیر در آتشگاه را عنوان می کند. چون بر او آشکار شد که گیتی سراسر عیب و عوار است و بنیادِ روزگار بر فریب و تباهی و ناپایداری ست.
➍ به هر حال، یکی از صفات پادشاهی که در دینکرد آمده متذکر بودنِ مدام مرگ ست. پادشاه باید همیشه به دل ببندد که مُلک زوال پذیرست
➎ شبیه به داستان اردشیر را در روایتی که ابن بلخی از کی خسرو به دست می دهد نیز بازمی یابیم. کی خسرو پس از به دست آوردن افراسیاب، چون از کارِ جهان سیر آمده بود، از قدرت کناره گرفت «و بعد از آن هیچ کس کی خسرو را بازندید نه زنده نه مُرده» [فارسنامه، ص ۴٧]
➏ این گونه ترک علایق گفتن و دل در سنگ شکستن که یک روحیه ی ایرانی ست به ما کمک می کند تا برخی جنبه های عرفان ایرانی را تا گذشته های دورتری پی گیریم.
➐ در ویس و رامین نیز با چنین اتفاقی مواجه می شویم: رامین در پایان زندگیش، پس از مرگ ویس، از تخت فرود می آید و معتکف آتشگاه می شود.[ص ۵١۰]
➑ اما در مورد اردشیر نمی دانیم چه حادثه ی مهمی در این تصمیم دخیل بوده.

(۴ - ١١)
پس مَردِ استواری فرستاد
نزد کیدِ هندو، به پرسیدنِ وی،
در کارِ ایرانشهر به یکخدایی آراستن

(۵ - ١١)
مَردِ اردشیر
چون نزدِ کیدِ هندو رسید
هم تا نخست که دیدش
و پیشین
که آن مَرد سخن گزارد
گفت:
تو را خدای پارسیان فرستاد به این کار
که پادشاهیِ ایرانشهر به یکخدایی
آیا به من رسد؟

(۶ - ١١)
می بازگرد اکنون
و این پاسخ از من
به او باز بَر
که این پادشاهی راست نگردد
مگر به پیوندِ دو تخمه و تبار
یکی از تو
و یکی از آنِ مهرگِ نوشزادان.

(٧ - ١١)
آن مَرد
به پیشِ اردشیر بازآمد
و آگاه کردش از رایِ کیدِ هندو

(٨ - ١١)
اردشیر
تا این سخن شنید گفت:
هرگز آن روز مباد
که از تخمه و تبارِ این مهرگِ سرگشته روان
کس بر ایرانشهر
کامگار شود
چه این مهرگِ سیه دوده یِ بی تبار
دشمنِ من بود
و همه یِ فرزندانِ او
دشمن فرزندانِ منند
و کینِ پدر خواهند
و گزند
به فرزندانِ من کنند
(دست اگر به نیرومندی بَرآرند)

(٩ - ١١)
اردشیر
از سرِ خشم و کین
به جایگاهِ مِهرگ شد
و فرمان داد
همه ی فرزندانِ مِهرگ را زدند و کُشتند و
بَر و بیخِ او بَرکندند

(١۰ - ١١)
دُختِ مهرگ سه ساله بود
به نهانش
دهقانان
بیرون آوردند
و به مردِ برزیگری سپردند
تا می پروَرَد و گوش به او دارد.

(١١ - ١١)
برزیگر نیز پاسِ این می داشت
و او را به نیکویی پروَرد

(١٢ - ١١)
چون سالی چند برآمد
و آن جوانه
آسایِ(:وقارِ) زنان گرفت،
به پای و پر
دیدار و چابکی
و نیز نغزی به تن،
سخت تازه و تر.
طاقِ خوبان بود.
ــــــــــــــــــ
▣ توضیحات بخش یازدهم:
➊ ایرانشهر به یکخدایی آرَم: اردشیر حدود ٢١٢ میلادی سر برداشت و تا سال ٢٢۵ میلادی گرفتار منازعات با ملوک الطوایف و اردوان پنجم بود. از سال ٢٢۶ تا ٢۴١ میلادی مستقل و مقتدر فرمانروایی کرد و خسرو روزگار خود بود.
➋ اهمیت کار اردشیر:
(١) مقهور کردن شاهان کوچکی که به روزگار اشکانیان سر برداشته بودند.
(٢) ایجاد قدرت مرکزی، از طریق سلطنت مطلقه(یکخدایی، یا شاهنشاهی)
(٣) رسمی کردن دین بهی در سراسر قلمرو
(۴) قهر کردن دولت های همجوار و خطرناک ایران
(۵) و بالاخره گسترش و نفوذ و اقتدار ایرانشهر
➌ کیدان فرزانه: کیت یا کید واژه ای ست هندی، به معنی فرزانه. نُوبِرگ آن را به «پیشگو» معنی می کند... کید در پهلوی ظاهراً اسم عام گشت برای ساحران پیشگو.

ــــــــــــــ

● بخش دوازدهم:
گردش روزگار و دستِ بخت
(ص ۶۴، ۶۵ و ۶۶)

(١ - ١٢)
گردش روزگار و دستِ بخت
یک روز
شاپور را
نزدیکانِ آن روستا آورد
به نخجیر.

(٢ - ١٢)
پس از نخجیر
شاپور با نُه سوارِ دیگر،
به دِهی درآمد که دخترک در آن می بود.
مگر چنان افتاد که دخترک
سرِ چاه بود آن دَم.
آب بر می کشید و
به ستوران آب می داد.
برزگر پی کاری رفته بود.

(٣ - ١٢)
دخترک که شاپور و سواران دید
بخاست و نماز بُرد.
گفتا: خوش آمدید
بدرود و درست.

(۴ - ١٢)
برآسودن را
زمانکی هم اینجا نشینید
که جایی بس خوشست
و سایه ی درختان
خنک
و هنگامه ی گرما،
تا من آب برآرم و
به شما و ستوران دهم.

(۵ - ١٢)
شاپور خشمگین بود
از رنجگی تن؛
از تابِ تشنگی و گشنگی.

(۶ - ١٢)
گفت: دور شو
ای روسپیِ ناپاک
آبِ تو
ما را به کار نیست.

(٧ - ١٢)
دخترک
دل آزرده
به سویی نشست.

(٨ - ١٢)
شاپور
با سواران گفت:
دَلو در چاه افکنید
و چندان که ما زمزمه گیریم
ستوران را آب دهید.

(٩ - ١٢)
آن سوران
پیِ فرمان رفتند
دلو فرو گذاشتند
و از بزرگیِ دلو
که گرانبارِ آب بود
بالا کشیدن نیارستند.

(١۰ - ١٢)
هم از دور
دخترک نگاه می کرد
شاپور که دید
آن سوران نمی یارند از چاه دلو را برکِشند
تافته گشت
بر سر چاه رفت و
دشنام با سواران داد
گفت شرمتان باد و ننگتان
که از یکی زن
بی دست و پای ترید و بی هنرتر!

(١١ - ١٢)
آن گاه رَسَن از دست سواران گرفت
و زور
با رسن کرد و دلو برکشید.

(١٢ - ١٢)
به نیرو و هنرِ شاپور
دخترک
در شگفت بود
چه می دید به سخت زوری و ستودگی
شایسته بود
و هم به دست خود
آب برمی کشید از آن چاه!

(١٣ - ١٢)
دوان
دخترک پیشِ شاپور آمد
آفرین خوان و
رخساره بر خاک.

(١۴ - ١٢)
می گفتش: انوشه باد شاپورِ اردشیر
بِهینه یِ همه مردان و مردمان.

(١۵ - ١٢)
شاپور بخندید
با دخترک گفت:
تو چه دانی که من شاپورم؟!

(١۶ - ١٢)
دخترک گفت:
من خود از بسیار کس شنوده ام که
به ایرانشهر سواری نیست
به زورِ دست و نیرو
و برازندگیِ تن و چهر و چابکی
(چنان چون تو، شاپورِ اردشیر)

(١٧ - ١٢)
شاپور
با دخترک گفت:
راست بگو
تو فرزندِ که ای؟

(١٨ - ١٢)
گفت:
من دُختِ این برزیگرم
که به این دِه نشیند.

(١٩ - ١٢)
شاپور گفت:
نه راست می گویی،
دختِ برزیگری را
این هنر و نغزی و نیرو و نیکویی نباشد که تُراست
کنون مگر راست گویی یا نه همداستان نباشیم.

(٢۰ - ١٢)
دخترک گفت:
راست بگویم
گَرَم به تن و جان
زینهار دهی.

(٢١ - ١٢)
شاپور
زینهار دادش
گفتا: مترس.

(٢٢ - ١٢)
گفت:
من دختِ مهرگِ نوشزادانم و
از بیم اردشیرم
به اینجا آورده اند
از هفت فرزندِ مِهرگ
بیش کس نمانده
به جز من.

(٢٣ - ١٢)
شاپور
برزیگر را فراخواند
دخترک را به زنی پذیرفت
و آن شب
با او ببود
(بودنی چون بخواهد بود)

(٢۴ - ١٢)
دخترک
آن شب
از وی بارگرفت.

(٢۵ - ١٢)
دخترک را شاپور
به ناز و نواخت می داشت
و اورمَزدِ شاپور
از او زاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▣ توضیحات بخش دوازدهم:
➊ اورمزد پیش از سلطنت، هرمز یا هرمزدِ اردشیر نام داشت.
[کعبه ی زرتشت: سطر ٢٢]
➋ اورمزد بانی شهرِ هرمزد اردشیر است در خوزستان که بعدها تازیان سوق الاهواز نامیدند.
[ایران در زمان ساسانیان، ص ٢۵٢]

ــــــــــــــ

● بخش سیزدهم:
اورمزد را شاپور از پدر پنهان می داشت

(صفحات ۶٧ تا ۶٨)

(١ - ١٣)
اورمزد را شاپور از پدر پنهان می داشت،
چندان که هفت ساله شد.

(٢ - ١٣)
روزی اورمزد
پیِ بازیِ چوگان،
به اسپریس شد
با همسالانی از مهترزادگانِ اردشیر.

(٣ - ١٣)
اردشیر
خود با موبدِ موبدان
و سپهسالار و بسی از آزادگان و بزرگان
به ایوانِ شاهی برخاسته بود
به تماشایِ یک دشت
کودک.

(۴ - ١٣)
از آن همزادگان،
اورمزد چیره تر بود
و آزموده تر به سواری.

(۵ - ١٣)
کار بودنی را:
از آنان یکی
چوگان به گوی زد
و گوی
پیشِ پایِ اردشیر افتاد.

(۶ - ١٣)
اردشیر
هیچ به خود
پیدا نکرد.
کودکان وا ماندند
بی هیچ جوش و جنبشی
و کس نمی یارست فراز شود
از شُکوهِ اردشیر.

(٧ - ١٣)
به بی پروایی
اورمزد رفت
و آن گوی
برگرفت
و گستاخانه زد
بانگ کنان.

(٨ - ١٣)
اردشیر
از ایشان پرسید
که این کودک کیست؟

(٩ - ١٣)
گفتند:
انوشه باشید.
ما این کودک نشناسیم.

(١۰ - ١٣)
اردشیر
کس فرستاد و
کودک را پیش خواست.

(١١ - ١٣)
کودک
سَبُک پیش خرامید
گفتش:
پسرِ کیستی تو؟

(١٢ - ١٣)
اورمزد گفت:
من پسرِ شاپورم.

(١٣ - ١٣)
هم در زمان
کس فرستاد
و شاپور بازخواند و گفت:
این پسرِ کیست؟

(١۴ - ١٣)
شاپور
به بخشایش
زینهار خواست.

(١۵ - ١٣)
اردشیر
بخندید و زینهار دادش.

(١۶ - ١٣)
شاپور
داستانِ مامَک و از آنِ پسر باز راند.

(١٧ - ١٣)
گفت:
انوشه باشید،
این فرزندِ من ست.
و من
از این هفت ساله باز،
پنهان از شما
می داشتمش.

(١٨ - ١٣)
اردشیر گفت:
ای ناخویشتن شناس که تویی
از چه این چندساله باز
فرزندی این چنین نیکو
از من
پنهان داشتی؟

(١٩ - ١٣)
اورمزد را
وی
به داد و دَهِش بزرگ کرد
سپاسِ فراوان
به یزدان گزارد و
گفت:
این بودنی
راست به آن مانَد
که کیدِ هندو گفت.

(٢۰ - ١٣)
پس از آن
اورمزد
به پادشاهی رسید
توانست ایرانشهر را
به یکخدایی بازآرَد.

(٢١ - ١٣)
شاهانِ بر و بوم آمدند
اورمزد را
به فرمانبَری.

(٢٢ - ١٣)
همو بود که از روم و هندوستان
ساو و باج خواست
ایرانشهر را او پیراسته تر کرد
چابک تر و نامی تر.

(٢٣ - ١٣)
قیصر، شهریارِ روم،
شاهِ کابل و
رایِ هند و
خاقانِ تُرک و
شاهانِ بَر و بوم
بر درِ اورمزد آمدند
به درودِ خوش و شیرین.
--------------------
▣ توضیحات بخشِ سیزدهم:
واقع آن ست که اورمزد از ٢٧٢ تا ٢٧٣ میلادی پادشاه بود. برآوردِ تقی زاده، نشان می دهد که اورمزد «حدود یک سال» سلطنت کرد، طبعاً طی چنین مدت کوتاهی، آنچه افسانه مقرر کرده به دست نمی آید.

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 85 نفر 145 بار خواندند
محمد مولوی (04 /01/ 1400)   | احمد آذرکمان (11 /01/ 1400)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا