قبله ی بی چون انسان در جهان ادمی است
عشق ومعنا شهر پنهان در نهان ادمی است
سال ها رندی نمودم بی مراد و بی مرید
عشق او دیدم درون هر گیا و هر زمی است
راه عرفان را بدون شیخ و شاهد یافتم
در دل هرگل زهجران رخ یارم غمی است
جیب غمگین بنفشه سرّپنهان داشت بس
دیدمش در چشم غمگینش ز فرقت ها نمی است
سال ها کردم تهجّد تا دمی با او شوم
دزد جان تمثال او دزدید در دل ماتمی است
شیخ را گفتم که از زهد و ریا کمتر بگو
ماه رخسارش عیان در شاخ سرو خرمی است
هر کجا کردم نظر رویش بدیدم آشکار
در دل سنگ بیابان هم زعشقش شبنمی است
داغ هجرانش به باغم زد ز بی مهری تبر
نالم از زندان غم گویم که او بد همدمی است
من "غریب"انه به دشت هجر چون کردم سفر
مردم از هجران او درد فراقش ماتمی است
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 14 آبان 1399 07:29
!درود
علی مزینانی عسکری 14 آبان 1399 08:18
سلام و عرض ادب
شعر عرفانی و زیبای شما را خواندم و لذت بردم
دستمریزاد
کرم عرب عامری 14 آبان 1399 14:13
درودها عزیز
فکر کنم باید با دیوار و هوا بیشتر صحبت کرد
رضا زمانیان قوژدی 14 آبان 1399 15:03
عارفانه ای زیبا و دلنشین سرودید
درود بر شما