.
چشم نگشوده, به دامان زمین سوخته ام
"عشق رازیست" که از "شاملو" آموخته ام
سنگ را بر دل نفرین شده ام دوخته ام
آنکه دل را به سر حادثه آویخت منم
در پی رؤیت خود آینه را پیمودم
با فریبی که به چشمان تو پیدا بودم
حک شده در دهنت زمزمه ی بدرودم
آنکه آیینه شکست و به زمین ریخت منم
تک تک یاخته ام با تو تبانی کرده
آستانبوس شده چرب زبانی کرده
نم باران زد و احساس جوانی کرده
آنکه از ابر چنان صاعقه بگریخت منم
از خدا بی خبرانید و به دل سنگ زدید
هر چه حق خودتان بود به من انگ زدید
به خیال خودتان تهمت پررنگ زدید
آنکه برخاست و با عشق درآمیخت منم
#سیمین_بابائی
تعداد آرا : 6 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 9
امیر عاجلو 09 امرداد 1399 18:26
لطیف و دلنشین
محمد مولوی 09 امرداد 1399 19:29
رضا زمانیان قوژدی 09 امرداد 1399 20:34
درودها بانو بابائی
قلمتان نویسا
معین حجت 09 امرداد 1399 22:21
دستمریزاد بانو بسیار عالی
پرنیا آرام 10 امرداد 1399 02:09
بسیار عالی ،درودها بانو جان
ولی اله بایبوردی 10 امرداد 1399 07:43
سلام و درودها
دستمریزاد
علی معصومی 10 امرداد 1399 11:05
درود و عرض ادب
بانو بابایی گرامی
◇◇◇◇◇
آفرین بر شما
عید سعید قربان
☆ خجسته باد ☆
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 10 امرداد 1399 12:59
منصور آفرید 10 امرداد 1399 15:11
سلام بر شما خیلی زیباست
دستمریزاد