دلم برای خودم تنگ می شود
برای یک وعده که میبُرد مرا به شهر خیال
برای یک سریال که میشکست اندوه شب را
برای یک دروغ بزرگ تاریخی
برای یک عروسک خیمه شب بازی
برای رسیدن ها و نرسیدن ها
برای یک آرزوی محال
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
از آن روز که غرش ابرهای باران زایت
شکوه صلابت کهکشان هایت
مرا از خود گرفت
و بر من بارید
سونامی تو به نگاهم غالب شد
و پس از ماه های مدید
بزرگ شدم
و از تخم فرا مأوا
باز شدم
دلم برای خودم سخت تنگ شده
تو مرا از زیر زمین به هستیت بردی
و بعد از آن تَلألو حیات
من خودم نیستم
و آه گناه
آن گناه دلپذیر
آن جنون و حرص
آن گیجی موزون
آن سر درد های دردسر ساز
آن رَغبَت سیری ناپذیر
مرا مست نمی کند
و بی بدیل می نویسم
آه چقدر دلم تنگ است
سرم هنوز منگ است
می سُراید برای چهره افسون تو
مرا چنان در بند کشیده ای
که دستم را باز کنی بیهوش می شوم
تو مرا از خود گرفته ای
و به خودت بند زدی
دلم برای خودم سخت تنگ شده...
سروده سال ۹۹
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 28 فروردین 1401 22:57
سلام ودرود