باز کن حنجره را
به تماشا بنشین پنجره را
لب بزن بر لبِ لیلای خودت
گرم پرواز ببین شب پره را
آنچه میخواهی را
تور بنداز وُ بچین
این همانی است که هر دفعه خدا گفت ببین
تو توانائیِ دیدن داری
تو تنِ ادراکی
تو همان حسِ فراگیرِ قشنگِ پاکی
ناگهان نیست ، پُر از افلاکی
آبها چشمه شدند
رودها غلتیدند تا به دریا برسند
موجها اوج گرفتند که خورشید شوند
ابرها باریدند
تا لب تشنه ی صحرا دیدند
دانه ها روئیدند
دست در دست به هم جوشیدند
تا رسیدن به تو را کوشیدند
تو همان پنجره ی رو به بهاری برخیز
تو طراوت ، تو تلاوت ، تو طلای نابی
نکند رفته به بندِ خوابی
محمدمحسن خادم پور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 01 اسفند 1402 10:19
درود بر شما
محمد مولوی 07 فروردین 1403 01:13