رفیقِ غافلی در جمع یاران
بگفت انگشترِ دستم طلایی است
ره آوردِ نکورویی توانگر
در اوقاتِ عزیزِ آشنایی است
برای من متاعی بی بدیل و
نوایی در زمانِ بینوایی است
رفیقِ عاقلی خندید و گفتش
بهای هدیه ها در بی بهایی است
چه فرقی می کند تحفه چه باشد
چو قصدِ یار اظهار وفایی است
بنابراین تو را پندارِ باطل
به سانِ بند درعین رهایی است
بیا خود را رها کن از تجمل
رها از بندِ هر چه خود نمایی است
ردای معرفت بر خود بپوشان
که هر آزاده را نیکو ردایی است
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 25 اردیبهشت 1400 23:30
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
کاویان هایل مقدم 26 اردیبهشت 1400 08:47
درسهای واقعی زندگی است
لذت بردم
محمد خوش بین 26 اردیبهشت 1400 17:47
درود
محسن جوزچی 27 اردیبهشت 1400 00:18
جناب کرمی درود بیکران ،چه زیبا در افشان شد واژه ها با پندار جنابعالی