سنگی ز روی تکبر به شیشه گفت
آیا تو هیچ دمی کرده ای درنگ
روزی اگر به تنت ضربه ای زنم
طعمِ حیات به کامت شود شرنگ؟
رنجید شیشه و گفتا چنین مباد
پرهیز کن ز کلامی چُنان خدنگ
با مهر باش و فروتن بسی ، اگر
حتّی به پهنۀ دریا شدی نهنگ
خوانی رَجَز که بترسانی ام ولی
بنگر به آخرِ این جنگ و آذرنگ
ما هردو حاصل یک اصل و گوهریم
امّا به نام و نشانی هزار رنگ
این جام را که تو تهدید می کنی
جانش عجین شده در حیاتِ سنگ
با هَدمِ شیشه تو خود می شوی فنا
ای خود ستایِ مریضِ سگال تنگ
باید تو خُرد شوی تا چُنان منی
در کُنجِ کارگهی آیدش به چنگ
پس بی گمان بشکستی اگر مرا
خود بشکنی، نشوی کامیابِ جنگ
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 21 خرداد 1400 22:43
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید