کی تو زوال حال مرا درک می کنی؟
میدانِ جنگ و جدال را تَرک می کنی؟
پا را، ز کوی این دل بیمار می کشی
ویرانه های قلبِ مرا، ارک می کنی؟
تا کی شرر به خوشۀ تدبیر می زنی؟
تا کی قدم به وادی تزویر می زنی؟
تا کی عمل ، چو روبَهِ مکّار می کنی
امّا به چهره ، نقابی از شیر می زنی؟
آن سازهای حاکی از آزادگی چه شد؟
آن باغ سبز و رایحۀ سادگی چه شد ؟
یکسر به جای فروتنی ، ناز می کنی
پس قصۀ سخاوت و افتادگی چه شد؟
مغبونم از معامله با، چون تو دلبری
عمری که گشته تباه در باغ بی بری
باید ، به حراج بگذارم ، دگر من آن
سیمِ سیاهِ ناسره ، بی سنگِ زرگری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
سعید نادمی 12 مهر 1400 12:40
عالیه