هر شب درونِ جسمِ من انبار میشود
بی حالیٍ دویدن و سگ دو برای هیچ
در سَر غرور های شکسته برای پوچ
با یک شکم که پُر شده از عطرِ ساندویچ
در انتظارِ بخت که خوابیده همچو آن
قفلی که روی شانه ی در بسته شد به پیچ
من میجهم به بستری از جنسِ واژه ها
سَر می نهم به بالشی از شب ترانه ها
مردی درونِ من همه شب زار میزند
میترسد از هرآنچه که در یادش آمده
با هر صدایی میپرد از جا،سریع و تند
گوید که:کیست آنکه به فریادش آمده
تسلیم میشود به شبِ بی ستاره اش
دلخسته از زمانه و بیدادش آمده
دل را به باد داده و افتاده از نفس
مردی که سالهاست گرفتار در قفس
گم میشود درونِ خودش مردِ بی حواس
آهسته سر به کوچه ی بی رنگ میزند
بی حوصله گشته و آرام،چون نسیم
گاهی فقط به سایه ی خود سنگ میزند
هر چند وقت گاهی به تنهایی خودش
با گوشیِ خرابِ خودش،زنگ میزند
دیگر چه خواهی از منِ مفلوکِ ناامید
از این منی که جز تو دگر از همه بُرید
آخر به تنگ آمده از روزگارِ پست
راهی به سمتِ کوی پریشانی میشود
از هرچه بود و هست گذر میکند به غیظ
داغ از نشانِ ننگِ پشیمانی میشود
کم میشود از آنچه که اورا گرفته است
همچون چهارپای که قربانی میشود
همچون نسیم میگذرد از بهارِ عمر
آتش گرفت یکسره در رهگذارِ عمر
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 02 تیر 1400 19:08
درود بزرگوار ا
Dariush Jelini 03 تیر 1400 13:50
سپاس مهربان
محمد مولوی 02 تیر 1400 23:17
Dariush Jelini 03 تیر 1400 13:50
سپاس
منصور آفرید 03 تیر 1400 12:29
درود بر استاد گرامی
بسیار زیبا و دلنشین
قلمتان توانا
Dariush Jelini 03 تیر 1400 13:51
لطفتان مستدام بزرگوار