با سلام و عرض ادب برادرانه و خالصانه
این مثنوی که هزار بیت می باشد با عنوان آیین آیینه ها بیست و نه بیت را در مر حله ی اول تقدیم می کنم مابقی را برای آنکه خستگی و
زدگی نیاورد. در چندین فاز ارسال خواهم کرد
نامتان جاودانه بر بلندای عشق و عرفان
وزن شعر
مستفعلن مستفعلن مستفعلا تن
اول بنام آنکه پیری را جوان کرد
پیغمبری را بَرده کرد و قهرمان کرد
آنکس که از آتش گلستان را بر انگیخت
بر خاک جان بخشید و انسان را بر انگیخت
بر جامِ یک قطره نشانده هفت دریا
از نیستی هستی پدید آورده زیبا
آنی که در احساس ها شعر روان ریخت
نقش هزار آیینه بی نقش و نشان ریخت
بر برگ برگ دفترم سیما ی او هست
زیبای من زیبای تو از جام او مست
در عین آزادی کسی آزاد او نیست
هر گونه موجودی برون از یاد او نیست
یاری که بی او چشم هر یاری فریب است
دستی که بی او دست و دل با من غریبست
چشمی که بی او نور خورشید است سایه
او که جهان را نظم داده فی ا لبدا هه
عشقی که بی او یک لغت در ا مر من نیست
بی او کلا می دل پذیر انجمن نیست
هر سینه از سینای او شد بی نها یت
بی نوراو موسی سیاه و بی سرایت
می ترسم از طوفان مرا آزاد مگذار
خس را به حال خویشتن در باد مگذار
من کیستم یک هیچ هیچ بی روایت
هر چند در هر ذره ات یک بینهایت
ای مهربان دلها ی ما را مهربان کن
امید را با عشق جاوید ت جوان کن
بیدار کن یاران خواب افتاده را باز
هشیار کن مستان قدرت داده راباز
می ترسم از طوفا ن نفس سر کش خویش
مگذار تنهایم میان آتش خویش
دانی تو من را ، خود نمی دانم که هستم
تا از خیا لت می روم شیطان پرستم
در هرچه پنهانی تو دایم رو برو باش
دایم تو با خاموشی ام در گغتگو باش
تو میدمی در ساز شعر و شهرت من
غیر تو کی باشد کسی در غیرت من
من طوطی ام حرف تو را تکرار کردم
گر خویش را تایید اگرانکار کرد م
تصویر بی روح و روان ، سحر و سرابست
جامی که از دریا نباشد پُر، حباب است
آواز بی آوای تو آواز مرگ است
ساز بدون سوز تو بی سازو برگ است
در بند عشق خود مرا دایم نگهدار
در جنگ با نفسم مرا قایم نگهدار
مگذار ویرانم کند شو لای شیطان
مگذار قر بانی شوم در پای شیطان
بازار من کی بازی رنگ و خیا ل است
در رنگ و بازی هم حساب و اعتدال است
بیگانه از خویشم مکن محبوب هستی
من طا لب روی توام مطلوب هستی
خشکیده ام در یک خیا لستان وا هی
باران ببار ، آتش گرفتم از تباهی
در آ سمانِ با تو پروازم بلند است
آنجا که نه پروازو نه باغ پرند است
بی تو سقوطم را مگر باور ندارند
آنها که نا مم را کبوتر می گذارند
هرچند جمعی می کشندم در حواشی
بیهوده می کوشند تا متن ام توباشی
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 04 شهریور 1395 21:57
درود برشما
حمیدرضا عبدلی 05 شهریور 1395 22:02
درود بر شما زیبا بود