لازم نیست بگویم :
- به چه نیاز مندم
چه هوایی دوست دارم
و چه لبهایی، مرا را ببوسد
یا حتا....
چگونه شب و روز
ریز...ریز می پوسم!
حتا نیاز نیست به آئینه بنگرم
و در شیار چروک هایم
رودخانه بکارم و
چین دامنم را صاف کنم !
نه ، نیازی نیست بدانی :
چگونه چشم هایم قربانی شد
و این خالِ گوشه ی لب، به چه معناست؟!
نه ، نیاز نیست پنجره باز کنی تا
هوای دَم کرده ی اتاق
فهم ام را سر نَبرد و
از " آزادیی" بگویی که نمی شناسمش !
باور کن
-حتا -
لازم نیست در شمارش این اجساد هم
یاریم دهی...
پایان کودکیم،
آخرین لبخندی بود
که مادرم
بر پیراهنم دوخت!
نه؛ بنشین!
چای هم نمی خواهم...
باید زودتر پی نشانیِ رهایی بروم
تنها یک چیز اگر باز گشتم:
فکر می کنی....
می شود در وطن
کمی شاد بخندم!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 04 خرداد 1401 10:56
درود بر شما
پرشنگ صوفی زاده 17 خرداد 1401 13:10
سپاس فراوان