میدمد مرگ دمی، در تن و جانم ببرد
تا مرا گر چه به عشقش، به جهانی ببرد
٫
آنچه گویم در پسِ وابستگیام در این جسم
نتوانم بپذیرم، چرا مرگ بگیرد جانم از این جسم
٫
آنچه دیدم در پس این غروب دردناک
راه اجباری برای قطع وابستگیام از این خاک
٫
انتظارم به ندایی یا نوایی یا که حتی یه پیامی
تا که من درک کنم عشق به اجبار پیامی
٫
گفتم آیا که خدایا، هست به واقع عشقی دراین تجربۀ مرگ
یا که پایان من است و هیچم نیست در این ترک
ناگهان در دلم افتاد ندایی که میگفت
که کنم فاش برایت، همه اسرار جهانت
٫
لیک آیا در ظرفیتت هست سطح و توانی
تا برایت همه را شرح دهم، مرگ آن نیست که دانی
٫
غیر این است که تو ،”انسان” به جز اجبار
قطع نمیگردد همه وابستگیات زین همه یاران و دیار
٫
آنچه در پردۀ این راز نهفته است به ظاهر مردن
عشق است و عشق است، از آن “خالق بیدار”
٫
به تو گفتند که با مرگ کنی دیدارم
حق بگفتند، ولی نیست همه اسرارم
٫
آن همه سِر که تو خواهی در پَسِ مرگ بدانی
ترک وابستگیات کن، تا همه سِر نهانت را بدانی
/
گفتم ای یار که شیرین سخنی را تو بدانی
گوی بر من که چگونه چشم ببندم زعزیزان و جوانی
٫
در دلم هست یقینی که تو دانی
چگونه ندایی به جواب سوالم برسانی
٫
گفت ای بنده من، ناز تو را من بخریدم
که تو را از بر عشقم چو سرودی آفریدم
٫
٫
آنچه بر تو هدیه دادم، از وجود خود بدیدم
در دلت مهر بدیدم، طرحی از عشق کشیدم
٫
گر توانی همه وابستگی از دل برهانی
به یقین گویم، پرده از چشم وجودت برهانی
٫
گر چنین تجربه ای را بتوانی که بخوانی
مرگ پایان وجودت نیست این را که بدانی
٫
گفتمش تجربۀ من در بَرِ مرگ چگونه است
اگر آن راز که گفتی، در دل تجربه بنشست
٫
گفت تبدیل وجودت، تا توانی که آگاهی خود را برانی
به دنیای جدیدی بکشانی، که اکنون نتوانی که بدانی
٫
جز عشق نباید به درونت بکشانی
تا توانی که اسرار جهانت به درونت برسانی
/
از صحبت با او همه ابعاد وجودم آرام شد
صحنه ام، با همه آشفتگی اش آرام شد
٫
روحم از جسم و روانم همه آزاد شد
آنچه پنداشتهام این که؛
حضورم از بَرِ تجربۀ ابعاد دگر آزاد شد
٫
جسم آرام، روح آرام، روانم آرام شد
اینچنین شد که زین پس؛
زمین و آسمان و جهانم آرام شد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 28 اردیبهشت 1402 15:22
سلام ودرود