نشسته بود بر بلندای کوه باد می وزید.
که همچنان نگاه به دور دست داشت.
به پیچیدن باد میان سبزه زار خیره شد.
نگاه به پیرمرد داشت که گوسفندانش را چرا می داد.
زنهایی را می دید که آب به مزرعه می برند.
باد جولان می داد اما همچنان به اطرافش نگاه می کرد.
چشمش به گون ها افتاد که انگار می رقصیدند.
در همانجا آتشی درست کرد.
چای در آن هوا خوردن بهشت روی زمین است.
پیرمرد صدایش کرد آهای مراد بیا قدری شیر ببر.
شیر را با نان محلی خوردن انگار پرواز در آسمانست.
در آن زوزه ی باد مشغول کندن گیاهان دارویی شد.
باد شدت گرفته بود باد به سر و صورتش می خورد.
به خانه اش برگشت در روستا باد همچنان می وزید.
اندکی پیش بخاری گرم شد به درخت سیبی که پشت پنجره می رقصید نظاره گر شد.
او در این حالت خوابید.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 19 امرداد 1401 13:02
سلام ودرود
حافظ کریمی 20 امرداد 1401 16:09
درود و هزاران درود بر شما
نادیا رودکی 22 امرداد 1401 17:21
چقدر زیبابود درود برشما ممنونم از نظر زیبا و باارزش شما