چه برف سنگینی بود میان برف نفس ها بند می اومد.
داوود صدا کرد خسته شدم تا آبادی خیلی راه مانده .
من در حالی که تمام استخوان هایم به لرزه در اومده بود گفتم.
داوود جان یک ساعت دیگر راهه چادر مسافرتی را بیار.
آتشی درست کردیم ناگهان در نیمه شب باد جولان داد.
چه برفی چه بادی داوود خوابیده بود همچنان.
ناچارا در داخل تویوتا نشستیم وبخاریش را روشن کردیم.
باد دوباره زوزه می کشید و آواز می خواند.
صبح دوباره به راه مان ادامه دادیم .
وقتی به آبادی رسیدم عمو عبدالله مرده بود.
چه غم انگیز آه چه خاطراتی با او داشتیم.
افسوس آن روزها ، افسوس آن روزها،
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 11 آبان 1401 11:00
سلام ودرود
jalal babaie 11 آبان 1401 13:41
سلام و درود فراوان بر استاد بزرگوار ممنون
فاطمه شایگان 14 آبان 1401 08:42
سلام ودرودها ارجمند گرامی میهمان سروده ی زیبایتان بودم لذت بردم احسن
jalal babaie 14 آبان 1401 21:09
سپاس و درود فراوان ممنون از شما ،شما به بنده حقیر لطف دارین