منم آهوی اسیری کـه بود در قفسی
سر به دیوار بکوبم که به دادم برسی
هرگزم دل نکنم سفره به بازار که خود
واقف طنطنه و دمدمهء هـــــــر نفسی
صبحدم گو ندمد هور زجولانگه شرق
چهره بگشا که ببینند خلایق چه کسی
مهر چون خفت به تاریکی هنگام غروب
تا سراسیمهء نخوت نشود خــــرمگسی
ماه رخسار بتابان و به آن جلوهء حسن
شو مسیحا و برقصان جسد خار و خسی
خلق در هالهء روی تو گرفتار شوند
تا ز من خرده نگیرند که بند عبسی
گــــر به لیلی وشیت تالی مجنون بشوم
کی چو راضی بکنم ولوله همچون جرسی
مثل آهـــو که غزالش بنمودند اسیر
چشم بر راه بدوزم که به دادم برسی.
سیدرضاموسوی راضی
بحر ؛ رمل مثمن مخبون محذوف
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 06 امرداد 1401 14:21
درود بر شما
سیدرضا موسوی راضی 06 امرداد 1401 21:18
مهربانیهایتان را سپاس.
زنده باشید و پرفروغ.