دیگرم نیست صنم طاقت هجران و جفا
تا نمردم قدمی بر ســــر این خسته بیا
مرغ دل درغم هجران تو پر ریخت کنون
بنه این سنگدلی ؛ بگذر از این قهــر و عنا
زهره چشمک زدن و رقص فراموشش شد
چون بدید حال پریش و دل و حـرمان مرا
گفته بودی که مـــــرا زار و پریشان نکنی
بردی از خاطرت ای جان زچه رو خاطر ما
دلم آن غنچهء سر بستهء بی روی و ریاست
بسته ام باز کن ای روح بهاری به صفـــــــا
سوز هجران کُشدم آخر و؛ تسلیم و رضــا
می برد راضــــــــــی بیچاره به نخجیر بلا
تا نگردد دل و جان کیش غم و مات عزا
بس کن این دوری و آغوش برویم بگشا.
سیدرضاموسوی راضی
بحر ؛ رمل مثمن مخبون محذوف
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 18 امرداد 1401 13:20
سیدرضا موسوی راضی 01 شهریور 1401 16:17
مهربانیهایت را سپاس امیر جان.
jalal babaie 19 امرداد 1401 22:00
زیبا بود
سیدرضا موسوی راضی 01 شهریور 1401 16:18
زیبا نگاه کردید.
مهر نگاهتان را سپاس.