قلم دارم به دستم تا نویسم
زِ دیوی سرکش و بد ذات و یاغی
اگر با دیوِ قصه اُنس گیری
نمی ماند زِ هستت هیچ باقی
تورا از آدمیت باز دارد
زند بر روحِ تو آسیبِ بسیار
فقط روزی به خود آیی ببینی
خودت را کرده ای بیمارِ بیمار
و امّا چیست نامِ دیوِ قصه
دروغ و بی وفایی و خیانت
که هرکس مبتلا گردد به این سه
به انسان بودنش کرده اهانت
چو شخصی با همه عشق و محبت
به تو دل بسته با اوجِ صداقت
نکُن بازی تو با احساس و عشقش
خوری چوبش دراین دنیا و در روزِ قیامت
تو وقتی با کسی در ارتباطی
صیانت کُن همیشه حرمتش را
اگر بهتر زِ او پیدا نمودی
نکن مخفی بگو تا کم نماید زحمتش را
خدا داده عجب حسِ عجیبی را به انسان
کسی که داده ای تو دل به دستش
بگیرد باکسی او ارتباطی مخفیانه
خبر دارت کند این حس تورا ازهرچه هستش
تو میدانی که ترس آورترین قاتل کدام است؟
هموکه ظاهرش با باطنش دارد هزاران فاصله
که مخفی ازتو او بادیگری گردیده باشد همکلام
میکُشَداحساس و عشقت،میگذارد در دلت صددلهره
نمیدانم کلامم را تو میخوانی وَ یا اصلا نمیخوانی
غمِ این قلب زارم را تو میدانی وَ یااینکه نمیدانی
نفهمیدی جفا کردی به انسانی به آسانی
وفاکن ای بشر آخر دراین دنیا فقط چندی تومهمانی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 20 شهریور 1401 11:37
سلام ودرود
حمید گلی زاده 21 شهریور 1401 03:09