یک دست گلاب و یک دست...

یک دست گلاب و یک دست..

نیم شب است..گوشه ی پرده را بالا زدم .
دوباره خواب از چشمم پریده
 و هوش از سرم.نوزاد همسایه همچنان
میگرید.هنوز کیسه زباله آنطرف خیابان
در سوز سرما خش خش به راه انداخته.
باز صدای گربه ای می آید گرسنه..
کتابهای روی میز نگاهم میکنند.
نوشته های ناتمامم دیوانه وار
صدایم میزنند..و من پشت پنجره
شب به تماشای شهر مشغول.
شهر در خواب و تنها دل من بیدار..
شیر آب را باز میکنم.صورت به
نو ا زش آب میسپارم.نیم نگاهی
به اتاق می اندازم.. خوش به حالش..
چه راحت خوابیده...در یخچال را
که باز میکنم او سر جایش
غلتی میزند..شیر خنک چشمک میزند..
چرا باز بی خواب شده ام؟...
از سرشب به بعد همینطور گلویم
سنگینی میکند..نمی دانم این چیست
که اینطوری دلم را سنگین کرد..
از عصر به بعد را مرور میکنم
میرسم به همانجا ..جایی که باز دنیای
نوستالژیک اذیتم میکند.
حسین گفت:ببین چی گرفتم برات...؟؟
جعبه ای از کیفش در آورد..
از همان دم یادی مرا با خود برد.
"جعبه عود".. او عود را روشن کرد
و بوی رز خانه کوچکمان را سرشار
از یادهای کودکیم کرد..
عود میسوخت وخاطره می پراکند.
مدتها بود فرار میکردم از بوی عود
به بهانه سر درد..ولی حالا او مرا
به مهمانی کودکیم برد .حیرانم.
بیست سال نمیدانم چه مدت زمانی است..
خاطرات بویایی..تکه ای از تکه های مغز
خاطرات را با بو حفظ میکند.
چه قدرتی.در ذهن آدمی نمیگنجد..
چه رازی است میان گذر زمان و
حس بویایی..دیگر تردید دارم
به اینکه "تنها صداست ..که میماند.." ....

..............

شش ساله ام. عزیز از دست رفته کودکیم ..
 آباجی.. در حال پرستاری از پدر بزرگم.

حسین اصرار میکند:" چی شد..؟
دوس نداری ..؟خب خاموشش کنیم.
تو رو خدا ..چته تو؟؟ "

چشمه چشم هایم باز جوشیدن گرفت.
حسین را با خود میبرم به تماشای کوچه های کودکیم..

پدر بزرگم در حال احتضار..
او را" آقا "صدا میزدیم و او من و
خواهرم را " دوکِلیچه "صدا میزد..
اما هرگز نمی شناخت. پیر مردی شده بود
که مسیر عمرش را داشت معکوس
طی میکرد.کودکی شده بود عاجز از
ایستادن بر پای خود .خوابیده بر بستر.

بمباران که میشد همه به دنبال
پناه گاه میدویدند به زیر زمین..
و آباجی من ..چادر سرمه ای رنگش را
سرمیکرد و بر کنار بستر آقا سایه بانی
از عشق و پناهگاهی امن درست میکرد
برای پیر مرد.. بزرگترها میگفتند
بیا آباجی ..زود بر میگردیم و او نگاه
بر چشمان آقا میکرد و میگفت..
: شما بروید.آقا از تنهایی میترسد."

آقا که حالا دیگر مثل نوزاد شده بود
و  آباجی پرستار مطلقش.اتاق کناری
مخصوص او بود که نه مهمانها
معذب شوند و نه آباجی..
و فضای اتاق از عطری سرشار که
نمیتوانستی بفهمی کدام عطاری چنین
چیزی در بساط خود دارد..
بویی بی شباهت به تمام عطرها.

تعطیلات تابستان .ساکن تهران شده ایم
به اقتضای شغل پدر.
تعطیلات به لرستان آمده ایم .
برنامه من که معلوم است سه ماه تمام
در خانه آباجی ام میمانم.
هشت  ساله ام و  آقا هفت سال است
که بر بستر است. کمد زرد رنگ کوچکم
پر است از اسباب بازیهایی که
آباجی برایم ذخیره کرده..
گوشه جعبه ای لابلای وسایل آباجی

نگاهم میکند..آباجی بر کبریت آتش می گیراند.
بوی رز اتاق را پر میکند. از آباجی ام
میپرسم: این چیه؟؟لبخند میزند به زیبایی
همان رزی که در حال سوختن است.
میگویدم:عود. میسوزد ولی نمی سوزاند.
تنها اتشی است که عاطر است.عطر ناک..

عود میسوخت و بویی در لابلای ذهن من
جا خوش می کرد.برای تمام عمر..

دیگر برایم سوال نبود آن چیست
که بر بالای بستر آقا همیشه
در حال سوختن است که  رز وعطرش
همزمان در حال سوختن بودند.
می شد پروانه  را ملامت کرد
"تو را آتش عشق اگر پر بسوخت ..
مرا بین که از پای تا سر بسوخت"
آباجی بود آن رز ثابت قدم در عاشقی.. 

آقا سال هفتم بستری شدنش نوزادی بود
که وقت به دنیا آمدنش فرا رسیده بود.
صبح سفید زمستانی که رسید.. 
او به دنیا آمد و از دنیا رفت.

"
حسین روبه رویم ایستاده وبی صدا
نگاهم میکند.می گویدم: "من فکر میکنم
آباجی تو یک فرشته بود."
یک لحظه دوباره خاطراتم درون ذهنم
دست به دست هم دادند تا در این
ذهن فراموشکارم بقبولاند
تو یک آباجی فرشته داشتی

حسین میداند من یک چیز ندارم
آن هم خواهر است پس صبورانه و
بدون گفتن اینکه این خاطرات
زاییده ی تخیل من است من را
برای خوابیدن همراهی میکند
حالا چشمانم بسته است و شلوغیهای
افکارم نیز خاموش
من چرا دچار این نسیان شدم؟

ایا این خاطرات من است یا
خاطرات روح درگذشته ی تناسخ یافته ام؟
نمیدانم اما من هربار هرچه به
خاطر می آورم را مکتوب میکنم
خدارا چه دیدی شاید تو ان کسی باشی که
خاطراتت را درون من جای گذاشته ای،
برگردو بیاخاطراتت را ازاین
جسم رنجور پس بگیر من طاقتم نیست
این همه درد را استقامت کردن
حالا دیگر به خواب عمیق فرو رفتم....

بوی عود دوباره در خواب رویا می آفریند...

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 62 نفر 119 بار خواندند
محمد مولوی (01 /07/ 1402)   | صدیقه جـُر (02 /07/ 1402)   | سعید نادمی (03 /07/ 1402)   | سیاوش دریابار (06 /07/ 1402)   |

نظر 1

  • سیاوش دریابار   06 مهر 1402 04:24

    فرهیخته گرانمایه
    استاد ارجمند
    چقدر زیبا و توانای
    قلم کهربارتان بر روی کاغذ رقصیده است
    بسیار بسیار زیبا
    خوشحالم از این نگارش موفق و مانا باشید

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا