چوک کرگدن تنها سفر خواهم کرد...

"چنان کرگدن تنها سفر کن
با ترس و لرز از تاکسی پیاده می شوم . دوروبرم را نگاه می کنم تا مطمئن
شوم که کسی دنبالم نیست .فکر آن محوطه با دیوارهای بلند و بزرگش وپنجره
های میله دارش،آن مردان و زنان سفیدپوش که هربار به بهانه های مختلف به من قرص میخورانند به وحشتم می اندازد ...

کمی جلوتر میروم و داخل ترمینال پا می گذارم ؛ هوا تاریک است و سرد . دست هایم
را داخل جیب هایم فرو می کنم .می دانم همه اینجا مسافرند و به سفر می روند و توهمین
جا هستی ، همین امروز و همین ساعت . خودت گفته بودی : «سفرخواهم رفت
...!»
محوطه ی ترمینال پر از آدم و اتوبوس است این همه آدم اینجا چه کار می
کنند ؟! ایا انها نیز مانند من به دنبال سفرکرده شان هستند یا اینکه انها کسی هستند که به سفر می روند،نمیدانم اما خیلی می ترسم ،از اینکه تو در میان جمعیت گم شوی!!؟ ... من دنبال تو آمده ام
و چشم های آبی ات و حالت صمیمی ات ، تنها نشانه هایی هستند که از تو دارم .
واردسالن انتظار می شوم ، یک لایه هوای گرم صورتم را نوازش میکند .سالن
پر از نیمکت و صندلی است و پر از آدم که نشسته اند و یا در رفت و آمد
هستند . نگاه ها را یکی یکی تعقیب می کنم . به دنبال یک نگاه آشنا می
گردم . چشم های سیاه ،قهوه ای ، سبز،... را یکی یکی مرور می کنم ، اما
همه نگاه ها ناآشناست . یک لحظه در یک جفت چشم آبی ، چشمم ازحرکت می
ایستد ، اما نه این چشم ها هم غریبه اند وچشم هایم می رمد .... در سالن گاهی
بالا میروم گاهی هم پایین می آیم ، مسافرهایی که عجله دارند ،با ساک
هایشان رد می شوند وبه من تنه می زنند . از تو خبری نیست . خودت گفته
بودی امروز، همین ساعت ،همینجا ... و من حالا آمده ام تا .......در این
شلوغی نمی توانم پیدایت کنم . اما احساس می کنم همین اطراف هستی ، همین
نزدیکی ها ...
چقدر چشم ها و صورت ها ناآشنا هستند .این همه چشم مرا گیج و سرگردان می
کنند ، افسوس از یک نگاه آشنا . کاش پیدایت می کردم . کاش تنها نمی رفتی
.... .
از سالن بیرون می آیم و همراه آن سر و صدای اتوبوس ها و شاگردهای راننده ها که از هر
طرف اسم شهری را صدا می زدنند ، تنم و دلم را پر از آشفتگی و ترس می کند
.
-« اصفهان ، تهران ،... کرج ،... شیراز ،... تهران فوری »
کاش یک نفر اسم تو را ، اسم مرا صدا می زد . هر کس به سویی می رود تا
سوار اتوبوس شود و برود اما من نمی دانم کجا باید بروم ، یا توکجا رفته ای
. کاش یک نفر بلیطی را به من بدهد ، حالا به مقصد هر جا که می خواهد ، باشد فقط بتواند مرا ازاینجا ببرد و به تو برساند
، کاش از این گیجی ، از این سردرگمی ، از این گم شدن ، بیرون می آمدم .
کاش یک جفت چشم آبی اینجا پیدا می کردم . چراغ های برق محوطه ی روباز
ترمینال را روشن کرده اند .بین سکوها که اتوبوس ها را پارک کرده اند می روم .
صدا و نجوا وهمهمه ، چقدر آدم که می روند و می آیند ، چقدر مسافر ...!!
بین این همه سروصدا و سرما ، باز همه را خوب برانداز می کنم . اما نه
نگاه ها ، نه صورت ها . نه پالتوها نه و نه کفش ها ، نه چمدان
ها و ...... هیچ کدام برایم آشنا نیست . همه غریبه اند ، دریغ از یک چشم آبی
در این همه چشم و دریغ از تنهایی در این همه آدم ، آدم هایی که نمیدانم به چه می اندیشند چشمشان در پی پیداکردن نشانی که به انها داده باشند نیست شاید انها فقط به
خودشان و فقط سفر خودشان و به مسافر خودشان می اندیشند ... افسوس !!!
به سالن بازمیگردم پاهایم گزگزمیکنند،سردرد دوباره امانم را بریده ،روی صندلی مینشینم و سعی میکنم با بستن چشمهایم و به خواب رفتنم سردردم را تسکین دهم،تورا میبینم که از دور صدایم میزنی و میگویی پیدایش کردم وای بالاخره پیدایش کردم و با شوق به من مینگری دستانم را بازمیکنم تا با تمام وجودم درآغوش بگیرمت اما ناگهان همه چیز به هم ریخت گزش چیزی را به بازویم حس میکنم چشانم را که بازمیکنم دستی را میبینم که سرنگی را تا انتها درون بازویم فروکرده و به سرعت ان را فشارمیدهد و بیرون میکشد...


خودم را جمع و جورمیکنم و سعی میکنم بر تاری دیدم غلبه کنم ، میبینم که دست های مرا دو نفر محکم گرفتند .سرم را
با هراس بالا می آورم و بله می شناسمشان آشنا هستند :با صدایی بغض آلود می
گویم :
«پیدایش نکردم ... بگذارید باز هم اینجا دنبالش بگردم ... مطمئنم که همینجاست !»

به حرف های من گوش نمی دهند جواب التماس های مرا نمی دهند و مرا کشان
کشان می برند داخل اتومبیل سفیدرنگشان و کمی بعد...

. بیدار میشوم داخل آسایشگاهم.انها داخل اتاق مرا رها می کرده اند.همان اتاقی که تو هم اتاقی ام بودی
اطرافم را خوب نگاه می کنم . خودم را پشت پنجره می بینم . پنجره ای با
همان میله های همیشگی ........
دلم می خواهد از اینجا بروم .. تنها!! ... مهم نیست به کجا ، .................

از این راهروهای تنگ ، از این همه آدم که با خودشان حرف می زنند و شکلک
در می آورند . ازاین آدم ها که باروپوش سفیدشان می آیند و می روند ، از ان نگهبانها که با باطوم به جانم می افتند و با هرخطای کوتاه مرا تا شکستن استخوان کتک میزنند،از این دکتران مغرور که راز سلامتی بیمارانشان را در برق وصل کردن به انها میبیننداز
همه شان خسته ام..
خسته ام ازاین همه دستور ، کسی از من چیزی نمی پرسد ، دلم می خواهد بروم
به جایی که بودن تو را باور کنند. دلم می خواهد جایی بروم که «تودروغ و فریب
نباشی !» همان جایی که قاصدک ها خبرهای خوب می آورند !!امشب من باید بروم ! هرطور که شده،میدانم همین
ساعت منتظر من هستی ...
نیمه شب است و من چیزی را که تو روی دیوار اتاق . مدت ها پیش از رفتنت
نوشته ای و می گفتی از بودا است را زمزمه می کنم :
«از همراهی مهر پدید می آید و
از مهر ،رنج
چون این رنج را که از مهر می تراود نوشیدی،
چونان کرگدن تنها سفرکن ...»

نور ماه از میان میله های پنجره به داخل اتاق می آید ، اما نمی تواند همه ی اتاق را روشن کند.موهایم را میبندم و دمپایی هایم را به پا میکنم و راه می افتم . صدای قدم هایم در حجم نیمه تاریک راهرو می
پیچد .آرام از در ورودی به سالن ساختمان بیرون می ایم در حیاط هستم مهتاب همراه با چراغ های برق ،
حیاط را روشن کرده . محوطه ی بزرگ و درندشتی ست. خودم را در آن کوچک و
تنها حس می کنم .خیلی وقت است که خودم را تنها حس میکنم،از آن زمانی که خود را در غوش برادرم دیدم با دست و پاهایی طناب پیچ شده و یک پارچه در دهانم و چسب قطوری که روی دهانم چسبانده بودند،از همان زمان که با وارد سالن شدن برادرم ،مادرم که درون اتومبیل برادرم بود از جلوی چشمانم محو شد ،من از همیشه تنها بودم‌...
پشت در بزرگ آهنی( آسایشگاه) می روم . در را با زنجیر قفل کرده و بسته
اند . هرچه سعی می کنم ، در را نمی توانم باز کنم . کنار دیوار محوطه راه می
روم تا شاید بتوانم راهی برای بازکردن قفل بیابم به دیوار نگاه میکنم
دیوار بلند است وروی دیوار را سیم خاردار کشیده اند و جاهایی که دیوارش کوتاه تراست را با شیشه های شکسته روی انها را پوشانده اند . اما من به دنبال یک روزنه ،
یک سوراخ می گردم تا از این قفس بیرون بروم . قلبم تند و تند می زند،تا جایی که صدای قلبم و تپشش را میتوانم بشنوم
.اضطراب تنم را به لرزیدن واداشته است . دور محوطه ،دور خودم کنار دیوار
می چرخم و می چرخم .چند بار از جلوی در آهنی فقل شده رد می شوم . کم کم
احساس خستگی می کنم ،سینه ام و استخوان هایم درد می کند . استیصال بر من غلبه میکند جلوی در می
ایستم ودست هایم را به زنجیر در گره می کنم ، زنجیر همراه لرزش دست هایم
شروع به لرزیدن می کند و صدای جرینگ جرینگش در سکوت شب می پیچد و همراه
باد سردی که می وزد ، می رود تا دوردست ...
این در بسته آخر من است . آخر س ف ر . اگر این در باز شود دیگر تمام است.
بدون اینکه متوجه
باشم ، سرم را بلند می کنم و محکم به در می کوبم ، نمی فهمم چه می شود
اما مایع لزج و داغی را روی صورتم احساس می کنم . چشم هایم ...
هیچ چیز را نمی بینم ، همه چیز سیاه و تاریک است انگار میخی را توی
چشم هایم فرو کرده اند ، گونه هایم داغ شده اند و می سوزند . درد از چشم
هایم تا پشت سرم و بعد به کمرم کشیده می شود و بعد روی زمین می افتم هر
چه سعی می کنم چیزی را ببینم همچنان همه جا تاریک است هیچ چیزی را نمی توانم ببینم .دلم ازترس فرو می
ریزد.نکند کورشده باشم؟؟؟

صدای پای چند نفر که در حیاط می دوند را میشنوم . می خواهم فریاد
بزنم ، امادندان هایم به هم قفل شده اند .
صورتم را روی زمین سرد می چسبانم و یک دنیا سرما می ریزد داخل تنم . دیگر
آنقدر خسته ام که حتی سرما هم نمی تواند تنم را به لرزیدن وادارد .
چشم که باز می کنم ، دست و پاهایم را به تخت بسته اند، نمی توانم حرکت
کنم . سرم را باند پیچی کرده اند . سرم سنگین شده و حس میکنم کسی یک گلوله به سرم شلیک کرده و حالا همان یک گلوله دارد در آن
وول می خورد . نور خورشید از پنجره اتاق به داخل می تابد. سرم را به طرف
روشنایی بر می گردانم . داخل اتاق هستم ، همان اتاق و همان میله های
همیشگی اش . ...آه میله ها ....
میله ها یادم می آورند که از اینجا بدم می آید ،نفرت
دارم . باید که همین امروز همین ساعت بروم
برای چندمین بار ،نمیدانم شاید برای هزارمین بار ،
روی دیوار را می خوانم :
«چون کرگدن تنها سفر خواهم کرد .»"

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 81 نفر 117 بار خواندند
موسی شریفی (06 /11/ 1402)   | آرزو بیرانوند (13 /11/ 1402)   | صدیقه جـُر (18 /11/ 1402)   |

نظر 2

  • موسی شریفی   06 بهمن 1402 23:32

    داستانی بود که گویی روای داستان چنان با لحظه به لحظه داستان مانوس بود که آدمی یقین میکند در بستر رئال و سیمای حقیقی این اثر زاده شده

    • آرزو بیرانوند   13 بهمن 1402 18:02

      درود جناب شریفی????????????????،کاش این فقط یک داستان میبود،من این داستان را زندگی کردم sad

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا