من که با قهرصدایت میشکنم اخم چرا؟
بر دلم جور وجفا این همه آزرم چرا؟
خودِ یک شعرم و تو ناب ترش میخواهی
بیش ازاین حرص مخور این همه وسواس چرا؟
خستهام! سنگ نزن، هی نشکن روح مرا
بس است این جوروجفا این همه آزار چرا
گفته بودم که تسلی ده قلبم باشی
دلشده خون ز دست تو چوآزرم چرا؟
از صفای دل من عشق تراوش کرده ست
تا نمردم تو بیا، کشتن احساس چرا..
هر زمان بهر تو من آیه ای از عشق گفتم
سنگ بردل زدی واین همه،اندوه چرا
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 07 شهریور 1402 16:13
لطیف و دلنشین
کیوان هایلی 08 شهریور 1402 08:12
درودتان باد مهربانوی بزرگوار
زیبا سرودید پر از احساس ناب
فاطمه مهری 08 شهریور 1402 14:59
درود برشما بانو، غزلی زیبا و سرشار از احساس سرودید، قلمتان مان
سروش اسکندری 09 شهریور 1402 09:09
درود بر شما ... بانو صدیقه جُر غزلی دل نشین و بسیار زیبا سرودید
قلمتان سبز و ماندگار
حفیظ (بستا) پور حفیظ 09 شهریور 1402 15:34
درودها بانو جُر.زیباست
حشمتالله محمدی 10 شهریور 1402 11:39
آفرین قلمتان رساتر و تواناتر ????????????????
شیما رحمانی 10 شهریور 1402 13:29
درودها مهربانو جر عاشقانه ای لطیف و زیبا????????????????❤