ماندهامسینهپُرازغصهزِهجرانِکِهشد
دیدهامروزوشبشوالهوحیـرانِکهشد
شهرهبودیم بهآرامش وبرصبر و قرار
باچنینوضعدلمبیسـروسامانِکهشد
من که یک عُمر پناهِ همه٘ یاران بودم
دستهایم پُرِاز رعشه و لرزانِکهشد
نیست٘دردست٘مهـارِ دلِ شوریده،چرا
ناگه وبیخبری،رفته ومهمانِ که شد
چهچهِ بلبلِ دلنیست دگر در گوشی
محوِ دیـدارِگُلِ نرگسِ بستانِ که شد
نیست٘ بندی،بجزاز بندگیِ حضرتِحق
سینهیپُر غمِ ما،ناقضِ پیمانِکه شد
هرکجامینگرم ساکت و تاریک شده
دیدهام کور ،زِ انوارِ درخشانِ که شد
شادبودوبههمه٘حالِخوشیمیبخشید
پُرغماز اشکِروانگشتهزِمژگانِکهشد
عشقِحامیهمه٘جانقلِمجالسشدهاست
شعرِاوزمزمهیِمرغِخوشالحانِکهشد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5