در یکی از روزهایی که در ورای خیالم، در صحرای عدم، قدم زدم تو را گوشهای از دریاچه آرزوها نشسته بر تخته سنگی دیدم به سوی تو و برای رسیدن به تو میدویدم ولی این دویدن مرا چه حاصل که از یک طرف جانم را میگذاشتم برای رسیدن و تو از آن طرف دور و دورتر میشدی.
چشم میچرخانم،میبینم به هرچه نزدیک میشوم دور می شود،و برای یک تشنه رسیدن چه از این گنگ تر که هر چه می دوید نمیشد.
چرا نمیشود چرا نمیتوانم گریستم ندایی از غیب میشنوم سر بلند کرده و به دور و بر خیره مینگرم ندای آسمانی چنین
میگوید:((برخیز و برای هدفت از هرچه داری دریغ مکن))
به خود میگویم به راستی مرز عدم کجاست؟ و آیا واقعا عدمی است؟ یا برای خود چیزهایی که سخت است رسیدن به آنها را در پوشهای گذاشت و آن را عدم نام دادیم؟
سوفی سوفی
مادرم صدایم میزند از صحرای عدم بیرون میآیم و پا به دنیای واقعیات میگذارم ولی به خود قول میدهم که هیچ وقت فراموش نکنم عدمی نیست و هرچه هست رسیدن است به آنچه میخواهی و این تو هستی که خود را از رسیدن منع میکنی