جانا چه شد کز بهر من از عشق روایت میکنی
این خفتهی شیدای را از چه ملامت میکنی
هرکس در این وادی بدید آن خال و آن چشم سیه
دانست چرا عاشق را تنها کفایت میکنی
چون گیسوان از روی گوش آمد بریخت بر روی دوش
تنها بدون انجمن با مو قیامت میکنی
هزاران آسوده خاطر را به دام دل بینداختی
من چه دانستم که عشق را چون سیاست میکنی
اسیر عشق تو بودن چو شیرین و دلانگیز است
o هزاران یوسف کنعان خودت تنها ریاست میکنی
o
مرا در دام دل کردی پس از چندی رها کردی
نگهبان در زندان بودی و در پستو ضمانت میکنی
لگامی از جفایت را تو بر دین و دلم کردی
خوشا افسار آن عشقی که با دستت هدایت میکنی
ز یک چشمت مرا رانی بدان دیده مرا خوانی
گهی میشوی سنگدل گه از عاشق حمایت میکنی
خودت خواستی شوی رسوا مکن عیب بر کسی عارف
چو شوق وصال داری به سر از کی شکایت میکنی
شاعر: عارف آقاملائی
نظر 3
امیر عاجلو 21 بهمن 1402 11:44
سلام ودرود
محمد مولوی 21 بهمن 1402 19:15
درود برشما عالی بود
خوش آمدید حضرت شاعر مقدمتان گلباران
محمود فتحی 22 بهمن 1402 07:34
درود بسیارعالی قلم زدید موفق باشید