(1)
زمین آه کشید آنگاه
که غبارآلود آسمان
جیغ می کشیدند
ارابه های دیوانه
تا بازگردانند مرا
از سرزمین افسانه ها
***
محو نگاه تو اما
گم کرده بودم دست و پایم را انگار
گاهیکه رقصان
سوت می زدی و رندانه
از آسمان می آمدی تا
نزدیکی من بنشینی
***
در خواب فریاد کشیده باشی انگار
انگار زیر آب:
"نگذارید ببرند مرا
هآی شاه پریان شهر افسانه ها!
نگذارید ببرند مرا! "
***
دور می شدم بی اختیار اما
بر ارابه ای
که چون دیوهای دیوانه
بی بهانه
بر سر من جیغ می کشید .
(2)
پاره ای از خم
مست می کند که را
اینگونه که منم؟!
مراقبان ویژه می گویند
مدهوش است و شاید
خدا بخواهد و دیگر بهوش نیایم هرگز
از این بدمستی
و سوت هر ثانیه یکبار این جعبه غریبه
امیدی نمی آفریند
برای چشم های پشت شیشه
***
آری! مدهوشم
مدهوش آن یک آن
که سوار بر ارابه ات
از آسمان آمدی و کنارم نشستی
پرسیده باشم شاید:
مرا هم می بری با خودت؟
و گفته باشی شاید: با عشق!
بار دیگر که آمدم با کمال عشق!
می خواستم که یادگاری ...
اما دست و پا گم کرده بودم
و زبانم نمی چرخید
خدا خواست و پذیرفتی هدیه ام را
بی دست و پایی مرا
و بار دیگر که آمدی بُرده ایی مرا انگار...
(قطعه شعری از دفتر ارابه های دیوانه، مجموعه شعری از مهرداد نصرتی، مهرشاعر، منتشر شده به سال 1391)
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
علیرضا خسروی 06 بهمن 1394 09:07
درود....
مهرداد نصرتی(مهرشاعر) 08 بهمن 1394 19:52
سپاس
مسعود احمدی 07 بهمن 1394 23:34
درود بر شما استاد نصرتی ... بهت زده شدم از زبان پخته ی شعرتان استاد... واقعا تحسین برانگیز است این قلم پخته .
مهرداد نصرتی(مهرشاعر) 08 بهمن 1394 19:52
سلام . شرمنده می کنید اقا مسعود احمدی عزیز