چادر نمی پوشاند شرم آس و پاسش را
تا چه رسد آن تازه کاری و هراسش را
تا بستن هر دکمه یک جان دادن است و دست
آبستن لقوه ست، می پوشد لباسش را
هر لحظه ای از تخت، در ذهنش ترک می خورد
عق میزد آن بوی تنش را بوی ناسش را
ناچاری اش همبسترش شد، ساعتی و بعد
بالا می آورد از رحم، آن اسکناسش را
***
هرچند کوچه گیج می زد کوچه می چرخید
جنگید با خود، جمع کرد آخر حواسش را
بیهوده بود امدادخوانی، پنجره بازست!
- نایی نمانده بشنواند التماسش را-
یک لحظه بعدش خانه جا می ماند آن بالا
کوچک و کوچک تر که می شد و تراسش را
دیگر نمی دید و زمین احساس خوبی داشت
تقدیم او می کرد آغوش و سپاسش را
و بعد انسانی زمین می خورد و می پاشید
و جیغ سرخی که رها کرد انعکاسش را
(مهرداد نصرتی، مهرشاعر)
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 7
مسعود احمدی 09 بهمن 1394 16:18
درود جناب نصرتی بزرگوار... خوشحالم که دوباره شعری زیبا از شما خواندم
مهرداد نصرتی(مهرشاعر) 09 بهمن 1394 21:21
سلام . سپاس
حمیدرضا عبدلی 09 بهمن 1394 20:17
باسلام بسیار عالی لذت بردم موفق باشید
مهرداد نصرتی(مهرشاعر) 09 بهمن 1394 21:21
سلام. ممنونم عزیز
محمد جوکار 11 بهمن 1394 00:24
درودت باد جناب نصرتی عزیز
و آفرین بر قلم توانایتان
مانا مانید به مهر
اله یار خادمیان 12 بهمن 1394 06:44
سلام و درود موفق و موید و منصور باشی عزتت بر قرار
علیرضا خسروی 13 بهمن 1394 09:47
احسنت
زیباست