کابوس هایم را سری بزن
_ امشب _
با کدخدای دلت ساخته ام !
بلندترین مناره ی عشق
به خاطرت
دزدیده ام
چاله ای مهیا کن !
دروغ می گویند کتابها
آسمان
رنگ دیگری ست
هر جا که تو باشی !
بیا و تب کن
_ امشب _
در آغوشی که سالهاست
برایت مرده است !
کابوس هایم را
سری بزن امشب !
سفر کن
بر مردی
که از اسب افتاده است !
بیا و خلاصم کن
از کابوس هایی
_ که این بار _
اسب های آبی را
به جانم انداخته اند !
من
از
ارتفاع خمیازه ها
ترسیده ام !
۵ مرداد ۹۴
مسعود احمدی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 8
علیرضا خسروی 19 آبان 1394 00:39
زیباست
کرم عرب عامری 19 آبان 1394 01:48
اینروزها
نه اسبی برای افتادن هست
ونه اصلی برای نیفتادن
فقط یکراه برای دیدن دوست داشتن مانده است
اینکه محکم در آغوشت باشد
حتی وقتی چشمانت را از خواب میگشایی
بداهه ای برایتان
درود بر شما
زهرا حسین زاده 19 آبان 1394 10:15
هما تیمورنژاد 19 آبان 1394 17:51
درود جناب احمدی
خوشحالم که اینجاهم میبینمتون
شعراتون هم مثل همیشه جالب و پر از حرف
موفق باشین
مهدی صادقی مود 19 آبان 1394 19:53
سلام بر دوست عزیز جناب احمدی
لذت بردم
برقرار باشید
فرامرز فرخ 20 آبان 1394 01:54
سلام و درود جناب احمدی عزیز
بسیار عالی
اله یار خادمیان 21 آبان 1394 15:11
درود و سلام بر شما طیب الله بسیار عالیست اندیشه ات شکو فا تر قلمت رسا تر باد دوست عزیز
منوچهر منوچهری(بیدل) 21 آبان 1394 16:45
سلام بر شما عزیزم سپید زیبائی سرودید ممنونم