حوض نقاشی سالهاست برایم خشک شده
جهانم همه یک رنگ دارد و آن خاکستری ست...
از ترس دلم به هیچ دلی دل نمیبندم!
وای از دل ساده و بدبخت این افسرده دل...
اندوهم آنقدر بزرگ هست که جا نشود در اعماق این کلمات
اینان تنها ضجه های یک دراکولای غمگین است
سایه ام پژمرده و قد من خم شده است
در جوانی پیر شده ام، وای از پیری من...
ندارم و نداشته ام هیچ امیدی، به روزگاری که حوصله ام را نداشته است...
نداشته و نداشته ام اعصاب زندگی را
هر چند که این زنده ماندن ارزش زندگی کردن نداشته است
آخرین خط این بی وزنی سیاه و تلخ
همان حرفی باشد که در ابتدا گفته ام:
من از عاشقانه هایم جدا مانده ام...
من از عاشقانه هایم جدا مانده ام...
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 5
علیرضا خسروی 15 آذر 1394 23:32
درودها استاد گرامی
طارق خراسانی 16 آذر 1394 04:06
منوچهر منوچهری(بیدل) 16 آذر 1394 16:53
سلام جناب حاتمیان عزیز بسیار زیبا لذت بردم
مهدی صادقی مود 16 آذر 1394 18:17
درود برشما دوست عزیز
نیلوفر مسیح 19 آذر 1394 17:28
درود قلمتان نویسا