«ابیات ناب صائب تبریزی 2»


«ابیات ناب صائب تبریزی 2»
دکتر رجب توحیدیان استادیار و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد سلماس
1-ز عیب خویش،هنر نیست چشم پوشیدن
که پرده پوشی عیب کسان هنر باشد
2-بپوش چشم خود ازعیب تا شوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
3-جهان به دیده ی ارباب معرفت هیچ است
چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند
4-پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
5-موج از حقیقت دل دریاست بیخبر
در کنه ذات کس به دلایل نمی رسد
6-سنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی است
صدف گوهر انصاف ترازو باشد
7-شکایتی که زگردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
8-ستم به قدر هنر می کشند اهل هنر
به شاخ،سنگ به اندازه ی ثمر ریزد
9-در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی
10-جان هوا پرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
11-بلند وپست جهان در قفای یکدیگرست
اگر به ماه بر آیی نظر به چاه انداز
12-به یک نظر نتوان دید خلق وخالق را
بپوش دیده خود بینی وخدا بین باش
13-زتمکین مهر بر لب زن که خاک از فیض خاموشی
نصیب از باده نوشان بیشتر می گیرد از مینا
14-بلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتان
به انگشت شهادت می رسد زخم ندامتها
15-صورت پرست فیض ز معنی نمی برد
بلبل به جای گل نپرستد گلاب را
16-چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
17-حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل
موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند
18-از خودی تا ذره ای باقی است سالک در ره است
هر کجا افتد ز دوش این بار منزل می شود
19-از دو رویان جهان امید یکرنگی مدار
نامه را یک رو سیه می باشد ویک رو سفید
20-در برومندی مکن با خاکساران سرکشی
کز هجوم میوه گردد شاخ مایل بر زمین
21-عارفان از قهر بیش ازلطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است
22-دیده ی یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی زندان دنیا هم خوش است
23-در مذاق قدر دانان،قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد،خار در پا هم خوش است
24-نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق اگرمشاطه گرددسنگ خاراهم خوشست
25-در فصل خزان برگ به صد رنگ بر آید
در پیر بود حسرت الوان، ز جوان بیش
26-شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
27-از محک پروا ندارد نقره ی کامل عیار
سر نپیچد هرکه در سودا شود کامل ز سنگ
28-زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد
تیغ چوبین کی بریدن را شود قابل ز سنگ
29-خویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناس
که زهم آینه وعکس جدا می باشند
30-پروای مرگ نیست تهیدست را ،چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک؟
31-هرکه با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
32-قد چو خم گردید غافل زیستن از عقل نیست
خواب تا کی زیر این دیوار مایل می کنی؟
33-حساب موج دریا را بیابانی چه می داند
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
34-برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خود بینی نگردد جمع هرگز با خدا بینی
35-به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد
دل بینا چو داری،دیده ی بینا چه میخواهی ؟
36-درکنه ذات حق نرسد فکر دور گرد
نزدیک راه خود به خیال صفات مکن
37-دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
38-یکرنگی ظاهر بود دارالامان عافیت
در حلقه دیوانگان زنهار بی فرهنگ شو
39-قرب حق در بسط بیش از بسط عارف را بود
با گهر در رشته پیوند دگر دارد گره
40-چشم وحدت بین به دست آری اگر چون افتاب
در دل هر ذره ای نور الهی بنگری
41-از هزاران کس که می بینی یکی صاحب دلست
آهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسی
42-تا زخود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت
عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست
43-بی حجاب تن خاکی نرسد جان به کمال
پسته بی پوست محال است که خندان گردد
44-از گشایش نبود بهره تهی مغزان را
پسته پوچ محال است که خندان گردد
45-رنگی از گلشن در بسته ندارد گلچین
هرکه خاموش شد ایمن ز سخن چین گردد
46-بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
47-رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
48-صبر بر سختی ایام ثمر ها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
49-سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هرکه شود خم،سپری می گردد
50- حلاوت سخن تلخ را از عاشق پرس
ز ماهیان بطلب طعم آب دریا را
51-می کند کار خرد نفس چو گردید مطیع
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
52-پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
53- ظالم به مرگ دست بر نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب،پر تیر می شود
54-درنگیرد صحبت پیر وجوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
55-برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
لال گویا می شود چون ترجمان پیدا شود
56-چشم حق بین ز صنم جلوه حق می بیند
عارف از گوشه بتخانه نیاید بیرون
57-حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران
58-تا دیده ات ز نور یقین غیب بین شود
در عیب مردم وهنر خود نظر مکن
59-در آینه هر نقش کجی راست نماید
کین مهر شود در دل بی کینه ی مستان
60-صائب پی روشن گهران گیر که رنگار
طوطی شود از پرتو آیینه ی مستان
61-از قیمت گوهر خبری نیست صدف را
گنجینه ی خود عرض به صاحب نظری کن
62-طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
63-پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک شد خورد زخم آسیا
64-جست اسکندر آب حیات و خضر شد کامیاب
روزی به قسمتست نه به کوشش درین سرا
65-در مرگ،غفلت تو سرایت نمی کند
پروای سرمه نیست صدای رحیل را
66-شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
67-تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
سبک دارد کف بی مغز را با لا نشینی ها
68-خیال یار را در دیدهءعاشق تماشا کن
که دارد شور دیگر پرتو مهتاب در دریا
69-وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را
سری گاهی برآورچون حباب ازروزن دریا
70-می کشد بیش ستم هرکه به ایمان عَلَم است
که به سبّابه رسد زخم فزون دندان را
71-محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده ی قربانی را
72-خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حسّ بصر اعمی را
73-پیش آن کان ملاحت،دهن خوبان چیست؟
در نمکزار چه قدر است نمکدانی را؟
74-وقت بسیار عزیزاست گرامی دارش
به زر قلب مده یوسف کنعانی را
75-در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا درساحل است
76-دل به دریا کردگان را زورقی در کار نیست
موج را بال وپر پرواز در دریا دل است
77-جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریادیده را بستن به ساحل مشکل است
78-بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت
بیقرار شوق را زنجیر کردن مشکل است
79-عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه وخار صحرا فارغ است
80-غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق،پیراهن دریدن مشکل است
81-زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گرد باد
چشم حیرانیست هرچاهی که در راه من است
82-خار صحرای علایق نیست دامنگیر من
گرد بادم ریشه ی من بال پرواز من است
83-از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
می توان دانست برّ وبحر بی آرام اوست
84-ز دوستان زبانی مدار چشم وفا
ز برگ بید محال است بر توانی یافت
85-کعبه وبتخانه ای در عالم توحید نیست
عاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت
86-در مقامی که سخن از هنر وعیب کنند
عیب خود فاش نمودن هنر مردان است
87-تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود
زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت
88-با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین
چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است
89-چون قلم شق شد،سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
90-بی چراغان تجلّی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
91-بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد نا پخته را از خود بریدن مشکل است
92-خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
برسرخوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
93-راه بسیار است مردم را به قرب حق،ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
94-برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان،دل خودخوردن است
95-پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، امّا روز و شب در رفتن است
96-مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است
97-تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است
98-پاک کن دل را ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش،سرگشته پرویزن است
99-پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
100-جای خود را گرم کردن در سرای عاریت
عکس را در خانهء آیینه منزل کردن است
101-چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم،نقش کند از نگین جدا
102-از پختگی است عاشق اگر گریه کم کند
خونابه است شاهد خامی کباب را
103-در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرها
104-چون سرو به آزادی هرکس که عَلَم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستانها
105-راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خندهء گل گریه های تلخ دارد چون گلاب
106-نیست پروای سر خود باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
107-غرقه در دریای وحدت از دوبینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
108-ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر وکو، به هامون آفتاب
109-دهن خویش به دشنام میالا هرگز
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد
110-مخور صائب فریب زهد از عمامه زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار می پیچد
111-ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پای کوبان گرد باد
112-خوش هوای سالمی دارد دیار نیستی
ساکنانش جمله یکتا پیرهن خوابیده اند
113-از دهان بسته باشد قفل روزی را کلید
پربرآید کوزه لب بسته از دریای خم
114-موش با جاروب در سوراخ نتوانست رفت
خواجه باچندین علایق چون بحق واصل شود
115-حیرت هرکس در این عالم به قدر بینش است
هرکه بیناتر در این هنگامه حیران بیشتر
116- نیست کبر و سر کشی در طیتن روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
117- هرکه نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغر را به خاک
118- با سیه بختی شدم خرسند ، تا دیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
119- زخاک بازی اطفال می توان دریافت
که عیش عالم در جهان بی خبری است

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 1784 نفر 3329 بار خواندند
رجب توحیدیان (23 /01/ 1395)   | ستاره اسفندیاری (29 /01/ 1395)   | حبیب رضایی رازلیقی (11 /02/ 1395)   | علیرضا خسروی (18 /02/ 1395)   |

نظر 1

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا