چشمت خمار عشق شد و حال من خراب
باید برای وصل تو از رو کشم نقاب
حیف است دیدگان تو سرمست عشق و من
باشم به فکر دلبر و آن کار ناصواب
ره بر کجا برم تو بگو نازنین من
جانم به لب رسد نکنم گر تو را مجاب
راهی که چشم خویش نمودی نظاره اش
با پا که نه ؟! به سر کنم اش طی مکن عتاب
گر در تپش فتد دلم از شوق روی تو
مجرم نیم به دیدن تو کرده ام شتاب
گفتی که چشم در رهی و عاشق وصال
روشن ضمیر گشته ام از این چنین خطاب
خورشید پیش تو همه نورش مجازی است
ای ماه من بر این دل زارم فقط بتاب
مهتاب جان نسیم صبا را بگو که شب
تا صبحگه بهای غزل را کند حساب
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
حمیدرضا عبدلی 14 بهمن 1394 18:27
باسلام جناب پناهی خوب سرودهاید موفق باشید
سلیمان پناهی 16 بهمن 1394 00:02
ممنونم
علیرضا خسروی 14 بهمن 1394 19:48
احسنت...
درود