ساقی، می از سبوی دلارام ده مرا
پندی بگوی و فرصتِ انجام ده مرا
خواهم همین، بیا ز لب، انعام ده مرا
حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی! ز پا فِتاده شدم، جام ده مرا
جانی به جسم باشد و رازی میان، بیا
روحم به کوی جان همه دارد فغان، بیا
غوغای جسم و جان بِبُریدم امان، بیا
فرسوده دل، ز مشغله ی جسم و جان بیا
بِستان ز خود، فراغتِ ایام ده، مرا
ای جان، ز آشنا، میِ نابت نهان مکن
دل را دوباره مأمن دردِ گران مکن
سهمِ من است باده، به جز این گمان مکن
رزقِ مرا، حواله به نامحرمان مکن
از دستِ خویش، باده ی گلفام دِه مرا
جان و دلم هوایِ گل آوازه می کند
از دوریِ تو حوصله خمیازه می کند
هجرت رَدای غم، به تن اندازه می کند
بوی گلی، مشامِ مرا تازه می کند
ای گلعذار! بوسه به پیغام ده مرا
مهرت؟ ز دست گرچه تو جَستی ز دل نرفت
شوقت؟ چو عهد خویش شکستی، ز دل نرفت
عشقت؟ بغیر تا که نشسـتی، ز دل نرفت
عمرم برفت و حسـرت مستی ز دل نرفت
عمری دگر ز معجزه ی جام ده مرا
حرفت مَبَر به پرده، بیا روبرو بزن
بگذر دگر ز غیر و به معشوق رو بزن
داری نیاز؟ حرف دلت را به او بزن
ای عشق، شعله بر دل پُر آرزو بزن
چندی رهایی از هوسِ خام ده مرا
دلدارَم است هست من این، هستِ من نگیر
این شادی مرا ، ز دلِ مستِ من مگیر
این جامِ شصت ساله تو از شستِ من مگیر
جانم بگیر و جام می از دستِ من مگیر
ای مُدعی، هر آنچه دهی، نام دِه مرا
دستِ اجل ببین، همه گل های باغ، چید
بی رحمی اش همین، همه فریادِ من شنید
من را رها نکرد و چه شهپَر ز من کشید
مرغ دلم، به یاد رفیقان به خون تپید
یارب، امیدِ رَستن از این دام، ده مرا
در باغِ دل چه غنچه شکوفد به عشقِ یار!
طارق، بیا به باغ و شنو، نغمه ی هَزار
بارانِ گفتگوست.، ز یارانِ بی قرار
بشکفت غنچه ی دلم، ای باغِ نو بهار
خندان ولی بسانِ " امین " وام دِه مرا
مخمس با تضمین از غزل حضرت "امین"
طارق خراسانی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 05 امرداد 1400 23:38
درود بر شما
کاویان هایل مقدم 06 امرداد 1400 09:28
احسنت
شعرتان قشنگ حال و هوای پختگی و تجربه زیستی دارد جناب طارق عزیز
چکیده ای از حاصل عمر و زیستن در جهان گذرا
کرم عرب عامری 10 امرداد 1400 23:21
درودها عزیز و رسیدن بخیر گرامی