در درونم نـاخدایِ دل خدایی میکـند
با من شوریده حال قدرت نمایی میکند
.
میگشاید عقده ام را پیشِ هر بیگانه ای
با چنین دیوانگی او خود نمایی میکند
.
میکِشد با میل خود چشمم به هر سو و مکان
اینچنین روی مرا زرد و طلایی میکند
.
میکند اسرار فاش او با لبانِ بسته ام
در میانِ بغض و غم او کدخدایی میکند
.
آشیانِ سینه ام را کرده دل آتشکده
دیدِگانم روز و شب از او گدایی میکند
.
تا بگویم من ازین حالِ پریشانِ خودم
چشم و دل ، با جانِ من ، سازِ جدایی میکند
.
گوش دارید همدلان ، افسانه بیدادِ دل
او که با کارش بزرگان را هوایی میکند
.
قصه بیداد دل افسانه ما و منی ست
او ز من خون خورده ، اما بی وفایی میکند
.
گرچه نالم من ز کارش ، او همی یارِ منست
دشمن جان است و با غیر آشنایی میکند
.
این همه افسون دنیا بین که غوغا میکند
دل بـزرگان را دچار بی نوایی میکند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
علی روح افزا 07 خرداد 1395 09:08
درود بر شما .
زیبا سرودید .
در پناه حق ...........
پرستش مددی 07 خرداد 1395 10:50
عرض ادب و احترام ... سپاسگزارم از لطف شما ..ممنون که خواندید مرا
علیرضا خسروی 08 خرداد 1395 01:07
درودها بانوی گرامی
پرستش مددی 08 خرداد 1395 03:15
عرض ادب ..سپاس که خواندید مرا