شراب ریخت نگاهت در استکان دلم
ببین گرفت در آواز جان زبان دلم
شنیده ام که نفس می کشید به باغ تنت
عقاب قاف دلت توی آسمان دلم
غزل حکایت اشکی ست روی گونه ی صبح
که می چکد به تغزل در اوج جان دلم
تو ببر صخره ی عشقی که آهوان دم صبح
رمیده اند و وقارت رسد به خوان دلم
شکوه آمدنت را به شعر خواهم گفت
از ابتدای غزل تا به ناگهان دلم
شبی که حس تو در من دمید خنده ی گل
قبول شد نفس تو در امتحان دلم
" پرستش " اوج غزلخوانی پرستوهاست
بخوان تو مدح مرا با ستارگان دلم
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۸.۱۷
تعداد آرا : 6 | مجموع امتیاز : 5 از 5