شب من غرق در اوهام پریشانی بود
در سرم وسوسه ای مثل غزلخوانی بود
چون غزالی که رمیده ست از آغوش پلنگ
دائمن در نظرم لهجه ی چوپانی بود
می رسد سلسله ام تا ته جنگل اما
درد من سوز دل و غصه ی پنهانی بود
شهر در من نفس زرد خزان را می ریخت
لطف پائیز پر از برگ خیابانی بود
باد می ریخت بهم موی پریشانم را
باد میرفت و دلم غرق غزلخوانی بود
کوچه پس کوچه ذهنم به تخیل می رفت
مسجد شهر دلم گرم مسلمانی بود
شیخ میریخت بهم شاکله ی مسجد را
بین هر نافله مشغول سخنرانی بود
همه را غیر خدا خوب " پرستش " میکرد
بهترین لحظه ی او لحظه ی پایانی بود
بعد یک عمر شنیدم که کسی توبه نکرد
شهر سرشار و پر از جمعیت جانی بود
پرستش مددی
۱۳۹۶.۰۴.۱۰
تعداد آرا : 5 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
محمد مولوی 21 تیر 1399 16:15
محمد مولوی 21 تیر 1399 16:16