آخر آن غنچه خندانِ لبش کارم داد
رونقی هم به سیاهی شبِ تارم داد
او که می گفت: نرو ، بی تو دلم می گیرد
بی هوا رفت ، غمی بر غمِ بسیارم داد
گرچه آرامشِ دریاییِ چشمش جاری
موجِ پیشانی اش انگار که هشدارم داد
همه آشفتگی ام دسته گل مویش بود
وَ هم آن بوی دل انگیز که گلزارم داد
واپسین روز که شد وقتِ خداحافظی اش
اثری تلخ بر این قلب دل افگارم داد
حرکتِ عقربه هر ثانیه اش بعد از آن
فرصتی تازه به این بغضِ زمان دارم داد
دیرگاهی ست که این زمزمه با خود دارم
گفت و گو تازه کنم... قول به دیدارم داد
گر ز کف داده بُودم مهره بازی ازچنگ
بخت دستی زد و این قرعه به تکرارم داد
قفلِ لب های مرا باز نمود و بشکست
سرِ دلجویی من گوش به گفتارم داد
حرفِ آن باده گلگون لبش کارم ساخت
وَ چنین غنچه خندانِ لبش کارم داد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
محمد جوکار 07 آبان 1395 01:35
درودتان باد جناب جعفری عزیز
غزلی وزین و ناب از احساس سرشارتان خواندم و لذت بردم
رقص قلمتان ماندگار
پاینده مانید به مهر
حسن جعفری 07 آبان 1395 20:46
استاد جوکار عزیز
ممنون از حضور ارزشمندتان
برقرار بمانید به مهر
فاطمه اکرمی 10 آبان 1395 18:30
سلام و درود زیبا نگار مانده گار باشید و
شاعرانه باد لحظه هایتان به عشق یزدان
میرعبدالله بدر ( قریشی) 14 دی 1395 08:03
درود ها بر شما جناب جعفری گرامی
احسنت بر شما و قلم توانای شما
زیبا بود بزرگوار